blood squad🩸10

43 8 18
                                    

روز شلوغی بود , ترجیح دادم شامم رو تو دفتر بخورم و بعد تموم شدن کارا به سمت اتاقم رفتم ..

وقتی وارد اتاقم شدم تعجب کردم؛ حس ششمم بهم میگفت یکی رفته تو اتاقم، چون وقتی رفتم داخل بوی عطری میومد که مال من نبود یا بعضی لباسام ریخته بود زمین خلاصه وسایلا جا بجا شده بود ..

خوبیش این بود که هیچ مدرکی اینجا نداشتم و میدونستم اگه بازم بیان هم چیزی پیدا نمی کنن ، بدیشم این بود هی یادم مینداخت مدرکی ندارم ..
محض احتیاط پشت در یه صندلی گذاشتم که اگه خوابیدم کسی نیاد تو‌.‌‌

روی تخت دراز کشیدم چشمام و بستم ؛
صدای در اومد پاشدم در و باز کردم برادرم پشت در بود همون لباس آبی تنش بود ولی خونی بود از سرش هم خون میچکید؛
خشکم زده بود ، آروم دستشو آورد سمتم با چشش اشاره کرد به بیرون، با تردید دستشو گرفتم و منو دنبال خودش کشوند .
همینطور میرفت و هرازگاهی آروم پشتمونو میپایید که کسی چیزی نباشه.
برقای راهرو میپرید به یه قسمت از پایگاه رسیدیم که تا به حال ندیده بودم، ته راهرو تاریک بود انگار یه هاله سیاه اونجارو گرفته بود ؛
جلوتر رفتیم توی تاریکی یه در بود،
راه افتاد به سمتش و منم کشوند سمتش درُ باز کرد، وارد آزمایشگاه پدر و مادرم شدیم.
آزمایشگاه قدیمیشون که قبل اینکه شرکت بزنن توش کار میکردن ، من و برادرم وقتی خالی شد توش قایم میشدیم و بازی میکردیم؛
ولی حالا فضای اون موقع رو نداشت ترسناک بود، همش انگار یه چیز میخواست مارو از هم جدا کنه .
دوباره اون ترس ،
سرو صدا و جیغ گوش خراشی می اومد ،
در و بست و سریع منو کشوند و پشت قفسه ها دستشو جلوی دهنش گذاشت
_شششش
چشام پر اشک شد،
یه تیکه از آیینه شکسته بقل قفسه ها افتاده بود،
وقتی بهش نگاه کردم منِ ۷ سالرو دیدم که ترسیده و میلرزه ،
دوباره اون جونور در و شکوند و اومد تو، برادرم با چوب بیسبال زد به یکی از پاهاش، میخواستم بهش کمک کنم اما نمیتونستم تکون بخورم.
اشکام میریخت نمیخواستم دوباره ببینمش چشمام و بستم دستم و روی گوشام گذاشتم بلند داد میزدم
+ نهههههه
از خواب پریدم نفس نفس میزدم ۴ صبح بود،
اه باز این سردرد لعنتی .....

صدای آلارم ساعت از خواب بیدارم کرد بزور قرص خوابیده بودم چشمام و باز کردم و رفتم یه دوش گرفتم ، پوتین و شلوار مشکی ، تی شرت سفید و کت مشکی این تیپ روتین همیشگیم بود .
زدم بیرون ساعت نزدیکای ۶ صبح بود در کمال تعجب خلوت بود و زیاد صدایی نمی اومد ..

به سمت غذا خوری رفتم تا صبحونه بخورم ؛
دکتر بیل روی یه صندلی نشسته بود و به چند تا برگه زل زده بود انقدر محو اون برگه ها بود که متوجه حضورم نشد .

صبحونمو برداشتم و به سمتش رفتم صندلی و کنار کشیدم و روبروش نشستم ، تا متوجه من شد برگه هارو سریع جمع کرد و لایه یه پوشه کرمی گزاشت ؛
یکم مشکوک میزد ،
_ صصص صبح بخیر فرمانده اوه .
اونقدر از دیدنم ترسیده بود که لکنت گرفته بود ؟!
یا بخاطر اون برگه ها بود !؟
در جواب صبح بخیری گفتم و سری تکون دادم
سریع پاشد و خدافظی کرد و رفت ؛ اون حتی به صبحونش دست نزده بود.
شک همه وجدمو گرفت باید میفهمیدم چخبره ...

blood squad🩸💀Where stories live. Discover now