بعد اومدن بیرون رفتم دفترم کارای عقب موندم را انجام دادم ،بعدش به سمت غذا خوری رفتم.
سوزی و جسی دیدم که با هم دارن غذا میخورن ..
غذامو از سلف کشیدم و رفتم سمتشون باید از دل سوزی درمیاوردم صندلیو کنار کشیدم و روبروی جسی بقل سوزی نشستم .
هردو با لبخند سلام دادن, جسی نگاهم کرد
_فرمانده بهتری؟
+آره خوبم با تشکر از شماها همیشه نجات پیدا میکنم .
سوزی سرشو کج کرد
_ما که کاری نکردیم ,همونطور که گفتین شما ۱۰۰ تا جون دارین ..
خندیدیم و به خوردن مشغول شدیم،
بیسیم جسی به صدا در اومد ,بابی بود;
_جسی بیا این پایین کمک این بی خاصیتا هیچی از ماشین نمیدونن..
جسی غری زد و یه قاشق از غذاش خورد و رفت ..
حالا بهترین موقع بود که از دل سوزی در بیارم تا خواستم حرف بزنم، که سوزی روشو کرد بهم
_راستی ببخشید نباید همون که بیدار شدی سوال پیچت میکردم
+نه من نباید باهات بد حرف میزدم .
هردو لبخندی زدیم و سوزی مهربانانه نگام کرد
_پس دیگه مشکلی نیست ^^
+آره
_با اون تازه واردا حرف زدی ؟ قراره چی کارشون کنیم؟
+فردا با فرماندشون میریم پیش کله گنده تا ببینم چی کار میتونم بکنم.
_هاها، اگه بفهمه با کل ابهتش تو بهش میگی کله گنده نابود میشه.
+راست میگی ولی خب کلش گندس دیگه .
کلی خندیدیم حالا که سوزی به شوخ طبعیش برگشته یعنی واقعا دیگه دلخور نیست ..
غذا که تموم شد اون رفت سراغ کاراش و منم رفتم تا استراحت کنم تخت خواب بهترین گزینه بود برام ..
چشمام و بستم ....مادرم بالا سرم بود و داشت اون شعر مورد علاقش و میخوند برام تا خوابم ببره .
برادرم داشت با سگمون بازی میکرد و پدرم طبق معمول توی کتابخونه بود .
همه چیز مثل قبلِ یعنی دارم خواب میبینم؟
خیلی دلم میخواست برگردم به این آرامش ؛ یکدفعه آرامش بهم خورد دوباره اون جونور اومد اول به سمت مادرم حمله ور شد، اون و کشت .. بعد پدرم و برادم.
به سمت من دویید، لحظه ای که داشت بهم میرسید از خواب پریدم ....
نفس نفس میزدم خیلی وقت بود مثل بچگیام کابوس اون روزارو ندیده بودم حداقل الان میدونستم اون دیگه مرده و به انسان دیگه ای آسیب نمیزنه...ساعت ۶ صبح بود،
رفتم حموم زیر دوش کمک میکرد سردردی که بعده این کابوسا میگیرم خوب شه ؛
بعد نیم ساعت زدم بیرون و موهامو خوشک کردم با قیچی که داشتم یکم کوتاه کردمشون،
حالا موهام تا زیر گوش میرسید .اینطوری بهتر میتونم اون کلاه های مسخررو سرم بزارم. لباس پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون امروز باید میفهمیدم کار معاونِ یا خود فرمانده .
به سمت دفترم رفتم همه گزارش هارو بچه ها آماده کرده بودن ؛ امضامو زیرش زدم ، پوشرو برداشتم و رفتم یه قهوه گرفتم ..
استفن اومد سمتم دستشو بسته بود میخندید
_دیدی چه خفن پرت شدم تازه زنده هم موندم.خب جای شکر داشت به سرش ضربه نخورده بود اینطوری یه نیروی خوب و یه دوست و از دست میدادم