blood squad🩸6

65 14 2
                                        

خواستم تکون بخورم که صداشو شنیدم،
باورم نمیشد ،
تمام خاطرات نحس بچگیم اومد جلو چشمم، جنازه پدرم ماددم برادرم .
بهشون میگفتیم" دِث وُیس"  دستو پاهای بلندو لاغر و قیافه ای مثل آدم و دندوناش که لای پوستش پنهان بود و با هر صداش اون هارو نشون میداد ، اینا تعدادشون کم بود و خیلی ها معتقد بودن میمون ها بعد انفجارا این شکلی شدن و بعضی ها میگفتن آدم هایی ان که اسیر اشعه شدن ...

برگشتم روبه روش خشکم زده بود،
این از ترس بود یا سروصدای خوانوادم که به گوشم میرسید؟
چهره هاشون جلو چشمم بودن اونروز ما گیره دوتا از اینا افتادیم و باز فقط من زنده موندم ،
چرا  ؟چرا ؟ فقط من زنده میمونم ؟
فک کنم دوس نداشتم تکون بخورم .. 

چنگالشو داشت به سمتم میاورد و به طرز عجیبی به استفن توجه نمیکرد،
اومد نزدیک تر هوا تاریک تر شده بود،
خوب نمیدیدمش اما حالا تو این فاصله درست تر میدیدمش اون خودش بود،
همونی که پدرم با چاقوش چشمشو کور کرده بود ، حالا فهمیدم اون دنبالم گشته ، میگفتن اونا اگه طعمه ای رو از دست بدن هیچ وقت فراموشش نمیکنن تا موقع ای که بگیرنش ..
احساساتم همش تبدیل به نفرت شده بود،
میلرزیدم نه از ترس نه میخواستم تیکه تیکش کنم اما فقط وایساده بودم دهنشو باز کرده بود و همینطور به سمتم میومد پس چرا نمیتونستم تکون بخورم ؟؟
چهره برادرم جلو چشمم بود که با ترس بهم میگفت خواهر کوچولو اینجا قایم شو اگه دختر خوبی باشی عروسک خرسیتو میدوزم برات
این آخرین چیزی بود که بهم گفت ، کاش اونم باهام قایم میشد کاش..

درست زمانی که نزدیک بود بمیرم از پشت کشیده شدم

_برای اینکه کمکم کنی نیاز دارم زنده بمونی فرمانده.

نامجون جونمو نجات داد،
میدیدم دین و بقیه به سمتش حمله ور شدن و جیمین و الکس داشتن استفن میبردن ،
تو حال خودم نبودم چشمام سنگین شده بودن و تار میدیدم نامجون بقلم کردو بردم تو ماشین ؛
اکسیژن اخرین چیزی بود که اونو تو ریم حسش کردم....

چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم لباس مجهز تنم نبود حتما سوزی عوضشون کرده بود ،
سرم درد میکرد بلند شدم رو لبه ی تخت نشستم ، بقل تخت کنار چراغ خواب دوتا قرص و یک لیوان آب بود با یه برگه که دست خط جسی بود روش نوشته بود
"فرمانده اینارو بخور حتما سردرد گرفتی نه؟"
خنده دار بود، اونا همیشه وقتی حالم بد میشه یا آسیب میبینم باهام مثل بچه ها رفتار میکنن ..
قرص هارو خوردم شونه ای به موهام زدم به آیینه نگاه کردم بازم نجات پیدا کردم مونده بودم سرنوشت چه نقشه ای برام داره ،
آهی کشیدم ،
کت طوسیمو پوشیدم کلاهی سرم گذاشتمو و به سمت در رفتم .
دستگیره درو چرخوندم و صدای زدن در اومد
_ فرمانده بیدارشدی! ..
سوزی بود درو باز کردم و لبخند زدم
+من ۱۰۰ تا جون دارم معلومه که بیدارم ؛ راستی استفن چی حالش خوبه؟..
خندید
_اوه آره فقط کتفش آسیب دیده بود که بهش رسیدگی کردیم ،خوشحالم حالت خوبه نگرانت بودیم خب بعید بود اون موجود تا این حد از خونش دور شه ..
من که میدونستم به خاطر من اومده بودو اون سرباز ها هم به خاطر من مرده بودن
+خوبه ، اتفاقیه که افتاده حالا میزاری به کارام برسم ..

اعصابم خورد بود ، آدمای زیادی واسه یه ماموریت ساده مرده بودن،
یکم تند رفتم،تقصیر سوزی نبود ،
دستشو به گردنش کشید
_حتما منم میرم سر کارم واستون گزارش مینویسم فرمانده..
سری تکون دادم و از سمت راست راهرو رفت ..
درو بستم و به سمت دفترم میرفتم
باید از دین و مایک میپرسیدم اونارو کدوم قسمت انتقال دادن .
توی راه بودم که معاون فرمانده کل سم منو دید ..
اوه اصلا حوصلشو نداشتم ، مخصوصا حالا که سره مردن آدمای نامجون اعتمادم نسبت به فرمانده و نزدیکاش کم شده بود ..
با یه لبخند مسخره
_خوشجالم حالتون خوبه فرمانده اوه البته انتظار نداشتیم انقدر آدم کشته رو دستمون بزارید ازتون بعید بود ..

همینو کم داشتم آدم رکی بود اما باطنش مثل یه مار بود و منتظر یه نقطه ضعف تا بهت حمله کنه..
لبخند مصنوعی زدم و به زور خونسردیمو حفظ کردم
+توی ماموریت پیش میاد تلفات اما باید نگران این باشی که کی میخواسته اون مردم بیچاره بمیرن !؟
از اونجایی که هر دومون میدونیم جز فرمانده ها و معاوناشون کسی خبر از این ادقام نداشت مگه نه معاون فرمانده؟
خیلی خوب دیدم که فکش منقبظ میشه
_همینطوره باید پیگیری کنیم، فعلا فرمانده ...

سریع رفت بدجوری بهش مشکوک بودم اگه کسی قرار بود یه کیفم بدزده حتما اون بهش نقاب دزدیو داده بود‌‌...

رفتم تو دفتر  دین و مارک در حال مرتب کردن گزارشا بودن تا ارائه بدن ..‌
آروم روی مبل بقل میز نشستم و متوجه حضورم شدن ...
مایک چند تا برگرو توی پوشه گزاشت و اومد بغل من رو مبل نشست ،
دینم اومد روی مبل روبرو لم داد ..
مایک گفت
_سخته بخوایم دنبال کسی بگردیم که اونارو کشته ،
می دونی همین الانم بعضی ها میگن تو اینکارو به دستور فرمانده کل مخفیانه انجام دادی..
اون فقط داشت عصبانیتمو بیشتر میکرد
غرغر کنان شروع کردن
+همشون یه مشت احمقن که حتی از لقبمم میترسن ،
باید بدونی که شایعه ها برام مهم نیست..
دین طوری که بخواد آرومم کنه
_ما میدونیم که تو اینکارو نکردی و شایعه برات مهم نیست، اما فرمانده نامجون چی ؟
ممکنه شایعه ها روش تاثیر بزاره و اون معاونای آدم خواره فرمانده خامشون کنن ..

خب حداقل دین داشت حرف حق میزد،  اما من میدونستم نامجون و زیردستاش احمق نیستن ولی بقیشون چی ...

سکوت عجیبی بینمون گرفت ،
نفسمو با شدت بیرون دادم
+حالا اونا کدوم قسمتن ؟
_قسمت شرقی که خالی بودو به اونا دادن جای بزرگ و خوبیه من مطمئن شدم همشون اتاق و امکانات کامل و داشته باشن .
+هوم خوبه ..
دین گفت
_میخوای بری ببینیشون ! اگه آره منم میام میخوام ببینمشون از نزدیک ..
وقتی دروغ میگفت مستقیم نگاهم نمیکرد ،
من میدونم که میخواد بیاد تا اگه اونا خواستن بهم حمله کنن پیشم باشه، اما من یه صحبت خصوصی میخواستم پس مخالفت کردم..
+دین یه وقت دیگه باهم میریم این بار خودم باید باهاشون حرف بزنم..
خواست مخالفت کنه که بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم مکث کردم و همونطور که دستم به دستگیره بود بهشون نگاه کردم
+نگران نباشید اگه قرار بود منو بکشن توی تونل فرصتشو داشتن یا بین اون جونورا پس من یه قدم از فرمانده جلوام...

                                        ***

سلام خوشگلا🩸
اینم از پارت جدید امیدوارم لذت ببرین و با ووت ها و نظراتون حمایت کنین💋🩸

"همچنان من اینجام برای دیدن نظر🙇‍♂️"

blood squad🩸💀Where stories live. Discover now