blood squad 🩸7

56 13 0
                                    

زدم بیرون
قسمت شرقی، قبلا مقر گردان قبلیم بود که از دستشون دادم برای همین پراز خاطره بود برام ..

راهرو اینور خلوت بود و جز صدا قدمام و دستگاه های اکسیژن ساز چیز دیگه ای نبود ...
رسیدم به محل ، دمه دری که قسمت شمالی و شرقی رو جدا میکرد وایسادم،  دودل بودم تازه خاطرات خوانوادم برام مرور شده بود یعنی تحمل یکی دیگه داشتم؟.. 

دستم و روی حسگر اثر انگشت گذاشتم و در باز شد،
سالن کاملا مثل قبل بود،  یک شکل دایره ای که اتاق ها دورش بودن و دو رارهرو در هر طرف که به اتاق های دیگه میرسید که همینطور دایره طور قرار داشتن..
به سمت اتاقی که واسه فرمانده بود رفتم..
قبلا همیشه وقتی خراب کاری میکردم فرمانده منو دم در نگر میداشت ،
اون پیرمرد منو بزرگ کرد...

در زدم و منتظر موندم ..
جیمین درو باز کرد لبخند قشنگی زد
_اوه خوش اومدین فرمانده ..
بعد رفت کنارو من داخل رفتم ...‌
هر هفتاشون اونجا بودن ،
بعد احوال پرسی رو به نامجون
+من میخوام برای ارائه گزارش فردا پیش فرمانده کل برم و میخوام باهام بیای فرمانده کیم..
نگاهش به زمین بود، ازین آدمایی بود که نمیشد از رو ظاهرش گفت که تو مغزش چی میگزره،
بعد یه سکوت بهم نگاه کرد
_باشه میام امیدوارم بفهمیم کار کی بوده !
سری تکون دادم
+طول میکشه ولی بلاخره میفهمیم  و امیدوارم مثل من به شایعه ها اهمیت ندین..
لبخندی زدن که یکم امیدوار شدم
جی هوپ گفت
_ با چیزایی که ازتون دیدیم اگه قرار بود مارو بکشی اون بمب و جوری میزدی که کسی زنده نمونه..
خندیدم
+خوب آره من خطا نمیزنم..
کوک گفت
_خیلی ها مردن ، نصفشون دوستامون بودن میفهمی اونا بیگناه بودن ...
غم توی صداش بود که قشنگ توی احساساتم نفوذ کرد ..
جین گفت
_وقتی بمب و زدن ما ازشون جدا شده بودیم تا سریع تر به مکانی که قول داده بودیم برسیم ،
وقتی بمب به ماشین های عقبی خورد حتی نمیتونستیم بریم اونایی که زندنو جدا کنیم تشعشعات داشت همشونو میسوزوند ...

تو چهره هاشون غم موج میزد این باعث میشد بیشتر مسمم بشم تا اون عوضی هارو پیدا کنم ،
خواستم بحث و عوض کنم
+ام من حتی اسمم و بهتون نگفتم،
من اوه هانیم و فعلا تا بفهمیم ماجرا چیه به زیردستای من فقط اعتماد کنین ..
نامجون نگاهم کرد
_حتما فرمانده، راستی من دیگه فرمانده نیستم نامجون صدام کن  ..
لبخندی زدم
+حتما نامجون ...
یونگی که پرسشی بهم نگاه میکرد
_ میتونم یه سوال ازت بپرسم ..
سر تکون دادم و اون ادامه داد،
_خب ما تو این مدت کم که کناره هم جنگیدیم ، دیدیم تو فرمانده شجاعی هستی و اونچور که جلوی اون جونور خشکت زده بود،
میدونم از ترس نبود ،
پس چی شده بود که تکون نمیخوردی؟ ...

انتظار داشتم بپرسن چون افراد خودم که از همه چی خبر داشتن ولی اینا نه ...
+وقتی هفت سالم بود منو خانوادم توی یه پناهگاه کوچیک بودیم تا اینکه اعلام کردن باید همه مردم به نزدیک ترین پایگاه هایی که آماده کردن برن،
قرار بود یه انفجار دیگه بشه نزدیک ترین به ما اینجا بود ،
با خانوادم به این سمت راه افتادیم  ،
پدرم و مادرم اصلحه شکاری داشتن و ماسکای ساده ی تنفسی داشتیم ، هنوز انقدر داقون نبود هوا
وقتی شب شد داخل یه پناهگاه زیرزمینی مثل اونجایی که شمارو پیدا کرده بودیم رفتیم ،
در امان بودیم تا زمانی که اونا رسیدن همه چی یهو اتفاق افتاد،
من خیلی بچه بودم برادرم منو برد توی قسمت فرو رفته دیوار قائم کرد و بهم گفت ساکت باشم بعد رفت؛
مردن تک تکشونو دیدم ، خشکم زده بود شانس آوردم که زنده موندم ...
اشک تو چشام جمع شده بود این خاطراتی بود که تو خودم دفن کرده بودم و اولین باری بود که به زبون میاوردم فکرشو نمیکردم انقدر گفتنش آرومم کنه ..
هوپ گفت
_پس خیلی سخت بود برات خاطراتت مرور شد بادیدنش..
به نشونه تایید سرمو تکون دادم
+ همونی بود که پدرمو کشته، مطمئنا دنبال من بود .
یونگی با تعجب
_از کجا مطمئنی اون بوده ؟ ...
+خب اون چشمش کور بود، پدرم اون موقع فکر میکرد ضعفشون چشماشونه ،صداش هنوز یادمه که به مادرم میگفت چشمو نشونه بگیر ..
شایدم فقط یه حدس الکی باشه ...

نامجون که دید باز دارم بهم میریزم سریع بحث و عوض کرد

_خب حالا میخوای فردا به فرمانده چی بگی؟
اگه دستور اون بوده هم نمیاد بهمون بگه یا نمیزاره بفهمیم اون دستور داده.
تکیه دادم به صندلی
+مطمئننا باید با نقشه جلو بریم ، من به شخصه به معاون های فرمانده مشکوکم اونا مار تو آستینن ..
جین که دیگه کلافه شده بود
_من یکی الان گشنمه مغزم نمیکشه ..

یهو همه اون غم به یه موج خنده و شادی تبدیل شد ،
این خیلی خوب بود که میتونستن غمشونو کنترل کنن و همو آروم کنن،
یجوری حسودیم میشد من هیچوقت همچین دوستایی نداشتم ، داشتما اما  من آدمی نیستم که غمشو بروز بده ،
از ته دلم میدونم میخوام کمکشون کنم ...

من به همه گفتم باید برم به کارام برسم و اونا خواستن که بمونم باهاشون غذا بخورم ،
نه که نخوام ولی واقعا کار داشتم و خسته بودم.......

                                       ***

سلام خوشگلا🩸
اینم از پارت جدید امیدوارم لذت ببرین و با ووت ها و نظراتون حمایت کنین💋🩸




blood squad🩸💀Where stories live. Discover now