بعد از صحبت نه چندان کوتاهش با تهیونگ تصمیم گرفته بود دوش بگیره تا شاید علاوه بر تمیز شدن کمی به اعصابش مسلط بشه. و البته جواب هم داده بود.
اما همه ی تسلطش دقیقا با دیدن دایی عزیزش که هنوز توی خونه چرخ میزد، تبدیل به دود شده بود و یه جونگکوک کلافه رو تنها ول کرده بود.
:" مام؟!" صدای بلند و لحن طلبکارش همه رو خبر دار کرده بود که چرا به محض گذاشتن پاش تو پذیرایی از گربه ی بامزه تبدیل به ببر گرسنه میشد. مطمئن بود حتی دایی اش هم میدونست چشم دیدنش رو نداره و فقط به روی خودش نمیآورد تا به خیال خودش از سر خواهرزاده اش بیفته. و جونگکوک درک نمیکرد چه فعل و انفعالاتی همچین ایده ایی رو تو سرش انداخته بود. جونگکوک اهل فراموش کردن نبود پس مطمئنا یادش نمیرفت چرا نمیخواد اون مرد رو اطرافشون ببینه.
:" من دقیقا اینجا وایسادم." لحن جیسو بیشتر از متعجب، حالتی عصبی داشت و چون از قبل میدونست قراره با این واکنش ها سر و کله بزنه.
:" من باید برم.. به مامان گفتم برای شام میرم خونه." با توضیح کوتاهی که رو به مادرش داده شده بود نیشخند محوی زد و سعی کرد برای کوبیدنش تو صورت مردی که روی کاناپه نشسته بود؛ تبدیل به لبخندش کنه.
:" مامان نمیخواد بری خونه وگرنه نمیگفت بیایی اینجا. بهش توجه نکن." جیسو رسما بقیه رو تشویق میکرد رفتارهای جونگکوک رو نادیده بگیرن و این بهش فشار میآورد.
کسی حرفش رو گوش نمیکرد، کسی رفتارهاشو تحلیل نمیکرد، در کل توجه هیچکس رو جلب نمیکرد و مشکل همینجا بود. نمیدونست چرا مادرش حس و حال همه رو اولویت میذاشت و براش مهم نبود جونگکوک چه حسی داره. بیشتر وقت ها پیش خودش میگفت که شاید فقط یه احساس طبیعی مادر فرزندی دارن اما هنوزم نمیتونست خودش رو قانع کنه.
:" ولی بنظر من خوب نیست منتظر بمونن." جونگکوک بی توجه به چشم غره ی سنگین مادرش گفت و حتی پررو تر از قبل به مردی زل زد که بلند شده بود تا وسایلش رو برداره.
:" پس.. وقت داشتی بیا اونجا ببینمت." با مخاطب قرار گرفتن از سمت دایی بزرگش به سختی تونست جلوی درشت شدن چشم هاشو بگیره.
مطمئن بود اون اولین نفری بود که اینقدر راحت بهش ابراز کرده بود که چشم دیدنش رو نداره و باورش نمیشد چجوری اصرار داره به روی خودش نیاره. بهرحال اگه مادرش تو صحنه حضور نداشت مطمئنا یه تیکه ی دیگه آماده میکرد.
:" اگر وقت کنم حتما." دروغ نگفته بود. اگر وقتش به حدی خالی میشد که بخواد از بیکاری خودکشی کنه قطعا میرفت به دیدن مادربزرگش و خب.. ریسک دیدن داییش رو هم به جون میخرید.
همه چی در سکوت رد شد، البته دقیقا تا بعد از بسته شدن در پشت سر مردی که تازه خونه رو ترک کرده بود. احتمال میداد شاید صدای بسته شدن در بود که مادرش رو تشویق کرده بود نشون بده صدای خودش بلند ترین فرکانس قابل ایجاد توی خونه است.
زیاد خودش رو درگیر مفهوم صحبت هاش نمیکرد. چون میدونست در آخر تمامش ختم میشه به اینکه چقدر جونگکوک پسر ناخلف و نفهمیه و یه ذره احترام سرش نمیشه.
:" دارم باهات حرف میزنم!" احتمالا فرو بردن سرش تو گوشیش آخرین چیزی بود که مادرش دوست داشت ببینه پس تو ذهنش به فریاد آخرش حق داد و سرش رو از تو موبایلش درآورد.
:" نه داری سرم جیغ میزنی." با لحن خنثی ای تصحیح کرد و شونه بالا انداخت.
:" انگار واسه تو فرقی هم میکنه! بهرحال زبون نفهمی!" واقعا ترجیح میداد جواب نده اما اینکه مادرش بخواد باهاش دعوا کنه اونم بخاطر همچین موقعیتی؟ گاها حس میکرد تحملش ظالمانه است.
:" اوکی؟ صحبت کنیم. از کی تا حالا بی شرف ها رو تو خونه راه میدی؟" دروغ بود اگر میگفت انتظار پرت شدن دستمال تو دست جیسو رو، روی سر خودش نداشت. پس وقتی اتفاق افتاد فقط از روی سینه اش کنارش زد. :" از وقتی که مسئولیت تو رو قبول کردم."
حرف آخرش رسما اتمام بحث بود. یجورایی حس میکرد بهش عادت کرده. جونگکوک فکر میکرد حق با خودشه و جیسو میخواست ثابت کنه که اینطور نیست. در آخر از تیکه پرونی به داد و بیداد میرسیدن تا زمانی که یا گریه ی جیسو دربیاد و یا جونگکوک بخاطر دوباره ریده شدن به شخصیتش با خونسردی صحنه رو ترک کنه. البته اگر اظهارات سوهیون رو در نظر میگرفتن باید قبول میکردن که در واقع هیچکدوم مخالف اون یکی نیستن و در آخر به این نتیجه میخوردن که خودشونم مقصرن. و اون خونه یه قانون نانوشته داشت؛ مهم نیست چقدر مقصری... فقط بهش اعتراف نکن. روند همه چی اینجوری بود.
:" میبینم که گند خودتو زدی." به محض ورودش به اتاق، صدای سوهیون دراومد تا به جاش از جونگکوک چشم غره بگیره.
:" سرت تو کار خودت باشه."
:" هست. فقط علنی بهت گفتم یه کاری رو انجام ندی و تو مستقیما رفتی انجامش دادی." لحن سوهیون حرصی نبود اما مسلما خوشش نمیومد وقتی برادرش پیشنهاداتش رو نادیده میگرفت.
:" فقط عصبانی شدم... جدی من تنها کسی ام که ازش عصبانیه؟" با لحن کنجکاوی پرسید و باعث شد خواهرش از حالت دراز کش دربیاد تا بتونه نگاهش رو روی صورت برادرش بچرخونه.
:" نه.. مادرش هست.. مامان هست.. من هستم.. احتمالا تا آخرش هم خواهند بود. اما واقعا تو خدایی چیزی هستی؟ با بقیه بخاطر انتخاب های اشتباهشون برخورد میکنی وقتی اصلا دخلی بهت ندارن؟ فقط شل کن."
:" اوکی انگار من تنها کسی ام که دارم در برابر یسری زن از حقوق زنان دفاع میکنم!" برای ادای لحن طلبکارش صداش رو کمی بالاتر برد و همین دلیلی شد تا سوهیون بلند شه و روبروش وایسه.
:" اینی که داری ازش دفاع میکنی حقوق زنانه؟ یا احتمالا عقده های بابا رو سر یه مشابه اش درمیاری؟ البته اگر بهت برمیخوره حرفم رو پس بگیرم و جاش ازت تشکر کنم؟" حتی منتظر نموند تا جونگکوک جوابی بده. مستقیم از در اتاق بیرون رفت و نگاه جونگکوک رو برای لحظات کوتاهی معلق نگه داشت.
:" دختره ی بی معنی..." دلش میخواست برگرده و پشت سرش جوابش رو بده اما نمیدونست چرا انجامش نداد. شاید ترجیح میداد جاش روی تختش ولو شه و به تهیونگ پیام بده.
- کجایی؟ -
اینکه تهیونگ زیر پنج دقیقه جوابش رو داده بود حس خوبی میداد. حداقل مجبور نبود این بین سرگرمی دیگه ایی پیدا کنه تا کنترل مغزش رو نگه داره.
- خونه. خوبی؟ -
ادامه ی مکالمه عادی ترین حالت ممکن رو داشت و جونگکوک خوشحال بود از اینکه ساده ترین جملات رد و بدل میشد اما میتونست از فضای مزخرفی که توش گیر کرده دور بشه. این فقط در مورد جملات نبود، تهیونگ به شدت حس خوبی بهش میداد. نمیدونست چجوری از *بدترین اتفاقی که میتونه بیفته، هم صحبت شدن باهاشه* تبدیل به *فقط برو باهاش حرف بزن* شده بود. البته که علاقه ایی هم به کشفش نداشت چون احساس راحتی میکرد، دلیلی برای مؤاخذه ی حس خوب وجود نداره.
اون شب حتی برای شام سر سفره حاضر نشد، جیسو هم اصراری نداشت.
در آخر حین جنگ با خواب برای ادامه مکالمه با تهیونگی که کل روز باهاش هم صحبت شده بود، شکست خورد و بین مکالمه خوابش برد.
قطعا روز بعد قرار بود بابت -خوب بخوابی- کیوتی که تهیونگ براش نوشته بود ذوق کنه و همزمان بابت سین خوردن های بی جواب پیام های آخرش عذاب وجدان بگیره.🌰
این بار منم :) بمولا:)Love y'all ❤

KAMU SEDANG MEMBACA
Weird Star
Fiksi Penggemar_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه