غریبگی برای فلیکس واژه ناآشنایی نبود، حتی وقتی با دوستای کودکیش یا خانوادهاش وقت میگذروند این دورافتادگی رو حس میکرد، حسی که انگار بهش میگفت تو مثل اونا نیستی یا تو از دنیای اونها چند فرسخ دورتری. چه خوب یا چه بد لیکس با این حس بزرگ شده بود با این وجود اما اونها همیشه آدم های آشنای زندگیش بودند و پیششون با وجود فاصلهای که احساس میکرد، گرما و امنیت داشت.
شاید همه چیز روزی بهم ریخت که عمیقا غریبه بودن و زندگی کردن جایی که بهش تعلق نداری رو تجربه کرد.
پدر و مادرش تصمیم گرفته بودن درست وقتی که لیکس یک سال تا فارغالتحصیل شدنش مونده از بوچئون به سئول مهاجرت کنن و برای لیکس هضم این موضوع به هیچ وجه آسون نبود.
آدم های جدید وناشناخته، البته اون از این چیزا نمیترسید بیشتر نگران این بود که چجوری میتونه حالا بدتر از هروقت دیگه ای با این احساس تعلق نداشتن کنار بیاد.
وقتی وارد کلاس جدیدش شد و معلم جدیدش اون رو به بقیه دانشآموزها معرفی کرد مورچه های زیر پوستش بیشتر از هروقت دیگه ای پاهاشون رو تکون میدادن و لیکس نمیتونست با ناخنش پوستش رو چنگ نزنه.
مچ دستش هنوزم خوب نشده بود و نمیخواست همین روز اول با زخم دستش توجه کسی رو به خودش جلب کنه پس آستین پیراهنش رو کاملا تا روی انگشتاش جلو کشیده بود.
- سلام من لی فلیکس هستم.
خب برای شروع بد نبود، حداقلش این بود که تونست جلوی لرزش صداش رو بگیره و خودش رو از بیست جفت چشمی که بهش خیره شده بودن نجات بده.
حس خوبی بهشون نداشت، انگار که اون ها هم از این مهمون ناخونده جدید خوششون نیومده باشه. تو ذهنشون بدگوییش رو میکردن و لیکس این رو عمیقا احساس میکرد اما چه اهمیتی داشت؟
اون روز توی مدرسه بجز چنتا همکلاسی فضول کسی باهاش هم کلام نشده بود.
اونها بهش نزدیک میشدند و دنبال جواب سوالای تکراری که همیشه از تازه وارد ها میپرسیدند بودن، میخواستن بدونن از کدوم مدرسه اومده؟ اخراج شده که فرستادنش اینجا؟ خب معلومه که نه به هرحال مدرسه آدمهای حاشیه دار رو نمیپذیره یا چرا موهات رو رنگ کردی؟ نکنه میخوای مثل آیدلها بنظر برسی ؟ بیخیال تو خیلی لاغر تر از اونی هستی که به درد آیدل شدن بخوری الکی تلاش نکن.
و از این قبیل حرفهایی که جدن پسرک بهشون اهمیت نمیداد، اون همیشه بین همه این حرفای پیش پا افتاده درون افکارش غرق میشد و به همین دلیل معمولا اکثر حرفاشون رو هم برای شنیدن جا مینداخت.
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...