15‌. میانِ نبض‌هایِ سرعت؛

729 73 20
                                    

هفت هزار و پونصد کلمه به جبران فاصله‌ای که بین آپ پیش اومد.
---

سه روز پی‌در‌پی گذشت، فلیکس تصمیم گرفت تمرکزی که چند وقتی می‌شد روی درس‌هاش نداشت رو برگردونه، بعد از کلاس‌هاش تمام روز رو تو اتاقش می‌گذرود، تا درس‌های عقب افتاده‌ش رو مرور کنه.

برای هیونجین اما روزها پرهیاهو تر می‌گذشت، گذشت ساعت‌ها نشون از نزدیک شدن به روز مسابقه می‌داد و همین برای بیشتر به تکاپو افتادن خودش، جونگین و چانگبین کافی بود.

هرکدوم به شکلی نگران بودند، هیونجین تمام روز خودش رو پشت در‌های پیست آموزشی حبس می‌کرد، جونگین آخر‌شب‌ها بعد از تموم شدن تمرینِ پسرک مو بلوند با جعبه‌های غذا بهش ملحق می‌شد و چانگبین، هروقت برای سرویس ماشین پیش‌شون میومد سیل غر زدن‌هاش شروع می‌شد.

- وای به حالت قبل از نیمه‌شب برگردم گاراژ و ببینم خونه نیستی جین!!
جونگین هم موافق بود، چون به هرحال حتی قوی‌ترین هیجان‌ها هم نمی‌تونست مانع خواب‌آلودگی ناشی از کمبود خواب بشه و برای هیونجین که راننده‌ی رالی بود، کمبود خواب دشمن بزرگی بود.

خوشبختانه اون شب هیونجین زودتر از چند روز گذشته به خونه‌ش برگشته بود، چانگبین درحالی که سرگرم قهوه دم کردن بود، نیم نگاهی به تخت پسرک انداخت، ساعت از دوظهر گذشته بود اما انگار کپسول‌های خواب‌آور به خوبی تاثیر خودشون رو گذاشته بودند.

چهره‌ی غرق در خواب هیونجین، زیادی آروم و مظلوم به‌نظر می‌رسید، درست مثل روزهایی که چندان دور هم نبودند، چانگبین با خودش فکر کرد انگار بین هیونجینِ پونزده ساله و این پسرک مو بلوند که زیادی سبک‌سر بود نه فقط چهارسال بلکه سال‌ها فاصله هست.

خاطرات یکی پس از دیگری به افکارش هجوم می‌آوردند، خوب به یاد داشت، شب‌هایی که به زمین بازی می‌رفتند تا با توپ بسکتبال برای هم خط و نشون بکشند، با اینکه هیونجین چندسالی کوچیک‌تر بود اما استعداد خاصی توی یادگیری داشت، اونقدر که ترجیح می‌داد با دوست‌های چانگبین بازی کنه، علاقه‌ی خاصی که به بسكتبال داشت از همون سال‌ها شروع شد.

" هیونگ، مطمئن باش دفعه بعدی که می‌بینیم، کاپیتان تیمِ مدرسه شدم"
همین اتفاق هم افتاد، دقیقا یک سالِ بعد هیونجین با وجود سن کمی که داشت تونسته بود نماینده تیم مدرسه‌ش بشه، چانگبین با وجود اینکه همیشه سربه سرش می‌ذاشت از ته قلبش به پسر‌داییِ پرشورش افتخار می‌کرد.
بین صفحات خاطرات، ستاره‌های بین نگاه هیونجینِ نوجوان، زیادی پررنگ بود، ستاره‌هایی که با وجود چهره‌ی همیشه سردش چشم‌هاش رو لو می‌داد، انگار اون روز‌ها هوانگ هیونجین پسری بود که فقط می‌تونست تخس و متظاهر باشه اما با وجود گرما و شوری که بازتاب نگاه کشیده‌ش بود، هر تظاهری بی‌فایده به‌نظر می‌رسید.
چانگبین با خودش فکر کرد، حتما قاتلی به چشم‌های پسرک هجوم آورده تا ستاره‌های گرمش رو به قتل برسونه، شور، شوق و برقی که هیچ اثری ازشون میان نگاه هیونجین پیدا نمی‌کردی.

𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .Where stories live. Discover now