شیش روز از شب بارونی رویایی که با هیونجین تویِ راهآهن سپری کرده بودن میگذشت، تمام روزهای بعدش هوا آفتابی بود انگار که کائنات اون شب رو برای هیونجین و خودش مقدر کرده بودند تا ابری بشه و با بارش بارون اون دورو بهم نزدیک تر کنه. فلیکس همینطور که با لبخند ملیحی که از همین افکار نشات میگرفت به ابرهای سفید نگاه کرده بود با لرزش گوشیش، بدنش رو که به نردههای تراس آویزون شده بود عقب کشید و سمتش رفت، با دیدن اسم "بویِبارون" که بعد از اون شب روی هیونجین گذاشته بود لبخندش عمیق تر شد و پیام رو باز کرد:" ککمکی من، چیزی که میگم کاملا تقصیر مینهوئه چون دیر بهم گفت. پسریِ احمق- امشب نمیتونیم به دیتمون برسیم چون تولد مینجوئه و هممون رو دعوت کرده و خب نمیتونم نرم میدونی که؟ من کاپیتان تیمم! اما نگران نباش فردا شب حتما میریم. دوستت دارم. مراقب ستاره کوچولوم باش. "
فلیکس هربار که متن پیام رو میخوند لباش بیشتر به سمت پایین متمایل میشد و دست آخر با حالت حرصی و حسودناکی گوشیش رو پرت کرد، مینجو کدوم خری بود که بخاطرش قرارشون رو که کلی روش فکر کرده بودن عقب مینداخت؟ با یادآوری چیزی آهی کشید، مهمونی برد تیم هوانگ و عمارت پدر مینجو، تمام اتفاقات غیرمعمولی زندگی معمولیش از همونجا شروع شده بود و خب نمیتونست زیاد بهش تنفر بورزه چون به هرحال از نظرش اون عمارت نقطه شروع رابطه ارزشمندشون محسوب میشد.
با بیحالی رو تختش دراز کشید و پتوی عزیزش رو بغل گرفت، حالا باید چیکار میکرد؟ کلی برای امشب برنامه ریخته بود و حس میکرد کاملا تو ذوقش خورده، از طرفی هم دوست داشت اون هم به تولد دعوت میشد اما هرچی فکر میکرد هیچ دلیلی نمیدید که دعوت بشه؟ نه دوست مینجو بود نه حتی همسنشون، شاید اینکه دوست پسر هیونجین محسوب میشد میتونست دلیلی خوبی باشه اما هیونجین بهش نگفته بود میتونه باهاش بره شاید اون هم دلیل خودش رو داشت.
هیونجین همینطور که گوشیش رو کنار میزاشت نگاه خصمانهش رو برای چندمین بار به مینهو انداخت، باورش نمیشد با همچین آدم حواس پرتی دوست شده و همین آدم حواس پرت مسبب بهم خوردن برنامههاش با فلیکسه، با فکر اینکه پسر کوچولوش الان کلی ناراحت شدیه کتابی که زیر تخت مینهو افتاده بود رو کاملا غافلگیرانه سمتش پرت کرد و یک پرتاب ده امتیازی! کتاب مستقیم تو صورت مینهو کوبیده شده بود و دادش رو درآورده، هرحال از یه بازیکن بسکتبال چیزی کمتر از این هم انتظار نمیره.
- چته وحشی؟ انگار با رئیس سازمان جاسوسی کره دیت داشته من باعث شدم کنسل شه.
جیسونگ که سعی میکرد خندش رو با فشار دادن لباش روی هم کنترل کنه تا جو بینشون بدتر نشه، از کنایه مسخره مینهو نتونست طاقت بیاره و زیر خنده زد، جدا نمیتونست این ژانر جدید از هیونجین رو درک کنه انگار دوست پسرش برخلاف پارتنرهای قبلیش که وارد زندگیش شده بودن چند پلهای بیشتر تونسته بود روش تاثیر بزاره و خب این موضوع برای جیسونگی که به خوبی هیونجین رو میشناخت عجیب بود.
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...