06. بویِ‌بارون؛

1K 96 13
                                    

31 دسامبر 2016 ؛

افکاری که به دیواره های ذهنش چنگ مینداخت و بیشتر و بیشتر نشخوار میکرد، چند ساعتی میشد که باعث شده بود از پنجره اتاقش جدا نشه. وقتی به خونه برگشت صدای سلام زمزمه مانندش باعث شد مادر طبق عادت همیشه غرغرهاش رو بابت گرفته بودن صورت پسرش شروع کنه اما فلیکس نمیتونست توجهی به حرفاش بکنه چون جایی دورتر از خونه خودش رو جا گذاشته بود، جایی بین کمد‌های رختکنِ تیم بسکتبال مدرسه، نمیدونست باید روی احساس تازه متولد شده‌ای که کل وجودش رو درگیر کرده بود چه اسمی بزاره، چیزی بین ترس، احساس گناه یا ناامنی و البته هیجانی خوشایند که تضاد احساساتش رو تکمیل میکرد.

لیکس میترسید، بی اعتماد بود اما ناراضی نبود. کششی که باعث میشد دوباره پاش رو لبه دیوار لقی که مدتی بود روش ایستاده بود بزاره و خودش رو به دست اون بسپره. هوانگ هیونجین، چه زود این اسم براش تبدیل شد به اولویت اول افکارش، چه زودتر اولین هاش رو براش تبدیل به تجربه کرد و حالا تمام باید ها یا نباید های لیکس به اون بستگی داشت.

فلیکس بی دست و پا نبود، پسری نبود که راحت خودش رو زیر کسی پیدا کنه و اهمیتی براش نداشته باشه که اون شخص کیه. اون خیال پرداز و تا حد زیادی رمانتیک بود، شب های زیادی رو با فکر رابطه‌ای پرشور با عشق ناشناخته‌ش سپری کرده بود. فانتزی های کثیف و خشنی داشت که گاهی از حد میگذشت و خودش رو هم متعجب میکرد، گاهی به خودش آسیب میزد تا روح خودآزارش رو آروم کنه و تمام این ها دلیلی نمیشد که بخواد بدنش رو به هرکسی عرضه کنه.

با پارتنر قبلیش رابطه‌ش اونقدر عمیق نشده بود که به مرحله سکس برسه و سمت رابطه های یک شبه کشیده نمیشد، نه اینکه خوشش نیاد یااحساس نیاز نکنه فقط احساس میکرد آدمی که اون میخواست هنوز پیدا نشده و حالا با همه‌یِ جزئیات سختگیرانه‌ای که داشت رو این نقطه ایستاده بود. جایی که بلخره اولین رابطه جنسی واقعیش رو تجربه کرده بود، کبودی های زیر گردنش و روی شکمش یا دردی که ته حلقش احساس میکرد نشون میداد لیکس خودش رو به هیونجین باخته. به کسی که نه طبق فانتزی‌هاش و نه به شکلی که همیشه راجبش خیال‌پردازی میکرد بلکه به شیوه خودش اون رو تصاحب کرده بود و فلیکس بابتش پشیمون نبود و بالعکس نسبت بهش کشش داشت. حتی اگه دوباره این اتفاق میفتاد با وجود حرف‌ها و سکسی که کثیف تر از اونی که میخواست بود باز هم انجامش میداد.

اون لحظه متوجه دلیل ترس و ناامنی که داشت شد، ترس از خواسته هایی که مطابق میل هیونجین سوق میگرفتن بدون هیچ توجیه و دلیل خاصی. انگار که اراده‌ش رو برای شناخت درست یا غلط بودن اتفاقاتی که مربوط به هیونجین بودن از دست داده باشه واهمه داشت از آینده رابطه متفاوتش با اون. نوک انگشت‌هاش رو مردد زیر گوشش کشید و لرزشی که یک لحظه از بین سلول‌های تنش عبور کرد و باعث شد موهای ریز پشت گردنش راست بشن بهش دلپیچه میداد.

𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .Where stories live. Discover now