صدای خورد شدن شیشهای که احتمالا متعلق به لیوانِ صبحانه بود و بلافاصله داد پدرش، باعث شد شوکه پلکهاش از همباز و نیمخیز بشه، چندلحظه طول کشید تا شرایطی که توش بیدار شده بود رو بسنجه و فریاد مادرش به هوشیاری کاملش کمک کرد، این روتین چندماهی میشد بین خانواده از هم پاشیدهش جای گرفته بود و فلیکس هیچوقت نمیتونست بهش عادت کنه.
نگاه متزلزل و غمگینش به کوله و ساکی که دیشب آماده کرده بود خورد و باعث شد نفس آسودهای بکشه، امروز میتونست از اون خونه پراز آشوب برای مدت نامعلومی دور بشه و این قلبش رو آروم میکرد، ندیدن چهره عصبانی پدرش، چشمهای گریان مادرش و نشنیدن حرفهای زنندهای که بین اونها رد و بدل میشد موهبت بزرگی برای پسر کوچکتر خانواده بود.
جیغ مادرش وحشت تکراری به جونش انداخت و باعث شد از جاش سریعا بلند بشه و مضطرب خودش رو به آشپزخونه برسونه که با چرخش کلید و باز شدن در خواهر بزرگترش هم وارد خونه شد و چندلحظه مبهوت به شیشهخوردههای روی زمین و صبحانهای که چیزی ازش روی میز نمونده بود خیره شد و با غیز لب زد: باز چهمرگتون شده؟
مادرش درحالی که سعی میکرد بدن آسیبدیدهش رو از روی زمین جمع کنه نفس سختی کشید: قسم میخورم اینبار تمومش کنم.
پوزخند همیشگی پدرش که از نظر فلیکس زیادی غیرعادی بود باعث شد نفرت بیشتری توی چشمهای پسر جمعبشه، رفتارهای ناسالم اون مرد تمومی نداشت، خشونت و دردی که هربار بیشتر از قبل پایههای خانوادهش رو نابود میکرد و انگار آقایلی حواسش نبود با هررفتار زننده بیشتر اونها رو به سمت از همپاشیدن میبره.
فلیکس مضطربانه دمی گرفت، میدونست وقت خوبی برای پیش کشیدن این موضوع نبود اما از طرفی فکر کرد شاید باید همین لحظه راجبش حرف بزنه و برای مدت زیادی اون خونه و مشکلاتش رو ترک کنه.
- من میخوام برگردم بوچئون.
نگاه هرسه نفر سمت پسر کوچکتر برگشت و باعث شد بیشتر جرعتش رو جمع کنه: برخلاف شما که اصلا حواستون نیست حال پدربزرگ چقدر وخیم شده؛ چشمهای نیشدارش رو از پدرش گرفت و ادامه داد: من نگرانشم و میخوام اینروزها که آلزایمرش رو به پیش رویئه کنارش باشم.
قبل از اینکه آقایلی حرفش رو به زبون بیاره مانعش شد و محکم لب زد: و نمیتونید مخالفت کنید چون پدربزرگ برام بلیط گرفته.
- پدربزرگت خوب دور از چشم من پروت کرده!
پدرش با عصبانیت مشهودی که در لحنش بود سمت کاناپه رفت و روش نشست: هرغلطی که میخواید بکنید، شبیه مادرتون هستید گستاخ و بیلیاقت!
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...