فوریهِ2021 سئول؛
صدای فرود اومدن قدمهایی که پارکت چوبی رو طی میکرد، تنها محرکی بود که سکوت اتاق رو درهم شکست و توجه پسرِ غرق در فکر کنار پنجره رو به خودش جلب کرد.
- حس نمیکنی یکم زیادی دیر کردی؟
بدون اینکه نگاهش رو از منظرهی پوشیده شده از چراغهای زرد رنگِ شهر بگیره لب زد، از اون نقطه همهچیز زیبا و ساده بهنظر میرسید، به دور از هرسردرد ناشی از مشغلهی آدمها.
انگار با ارتفاع بیشتر آدمها و دغدغههای سرسامآورشون بیاهمیتتر از هروقتی میشد، شاید برای همین بود که هیونجین پنتهاوس رو برای زندگی کردن درش، ترجیح میداد.
جایی که جز صدای آسمون و حرکتابرها چیزی شنیده نمیشد، مخصوصا نویزِ آزاردهندهی ماشینها.- بههرحال به اولویتهام باید بیشتر اهمیت بدم نه؟
مهمانی که هیونجین یکساعتی میشد منتظرش بود، درحالی که سمت کاناپهی خاکستری رنگی که مرکز سالنِ نسبتا خالی قرار گرفته بود، میرفت جواب داد و کتش رو از تن درآورد، البته که اولویتها همیشه مهمتر بودند، مخصوصا اولویتی مثل دخترِ تازهوارد زندگیش.
نیشخندی از این فکر روی لبهاش اومد که از چشم هیونجین دور نموند.
- خوبه، خیلی زود اولویتت شده! مضحک اما راضی کنندهست.
هیونجین خشک جملات رو ادا میکرد، انگار که مطلقا علاقهای به این بحث نداره، اما پسری که دقیقا روبهروش نشسته بود براش سرگرم کننده بود: فکر نمیکردم بعد از این همهسال هنوز همچین چیزی اذیتت کنه هیون!
- و چرا فکر کردی اذیتم میکنه؟
- چون داری با نگاهی که انعکاسش رو از روی پنجره میبینم و کلمات نیشدارت، بهم حمله میکنی؟
هیونجین رو یک پاش چرخید و ابرویی بالا انداخت: حمله؟ من هنوز چیزی رو شروع نکردم رفیق!
برای چند لحظهی کوتاه هردو، جدی و بدون منتقل کردن هیچ حسی بهم خیره موندند که با خندهی مینهو، از نمایش کوچیکی که فقط از نظر خودشون خندهدار بود بیرون اومدند، انگار اون خنده به معنی "کات" بود.
- نه جدا باید بازیگری رو هم امتحان کنی هیونجین
مینهو بین خندههاش لب زد، حق با اون بود، این مدت اونقدر روی نمایشهای متعددشون کار کرده بودند که نه فقط هیونجین بلکه مینهو هم باید به استعداد خوبش توی نقشبازی کردن، توجه میکرد: شوخی نکن! تو که رو دست منم زدی مرد، کل روز درحال نقشبازی کردنی!
پسربزرگتر به تایید سرتکون داد و راحتتر از قبل، روی کاناپه لمداد. طاقت فرسا بود و مینهو خوب از پسش براومده بود، اینکه چندساعتی از روزش رو به تظاهر جلوی اون دختر آزاردهنده بگذرونه انرژی زیادی میطلبید اما خب اون لیمینهو بود، سرش برای اینجور مسائل درد میکرد، یک جور علاقه به دراما؟ برای همین هیونجین بابت همچین مسئلهی مهمی به اون اعتماد کرده بود. دوست قدیمی و عزیزش که فارغ از هر فراز و نشیبی بیشتر از هرکسی بهش نزدیک بود.
- گاهی خودمم باورم میشه که یه مرد متاهل، عاشق و خیانتکارم.
هردو به این توصیف مینهو خندیدند، متأهل، عاشق، خیانتکار.
شاید تمام نقشهای که چیده بودند تو همین سه کلمه خلاصه میشد، البته هردو باید از فرد دیگهای تشکر میکردند بابت خوب پیش رفتن همه چیز، کسی که اگه موافقت نمیکرد مینهو خیانتکارِ قلابی داستان نمیشد، هیونجین که داشت به همون فرد فکر میکرد پرسید:
رائون حالش چطوره؟ حس میکنم هرچی جلوتر ميريم بیشتر به خونمون تشنه میشه!
مینهو، کمی بدنش رو جلو کشید تا شکلاتی از توی ظرف برداره و با خنده جواب داد: نگران نباش، نامزد عزیزم بادرکتر از این حرفهاست.
هیونجین کاملا باهاش موافق بود چون کمتر دختری پیدا میشه که بخاطر دوستی و یا هررابطهای اجازه بده پارتنرش که همین الانش هم همسر آیندهش محسوب میشد، خودش رو وارد همچین حاشیهی دردسرسازی کنه، مینهو قبل از هرچیزی با رائون حرف زده بود، از یک تا صد همه چیز رو بهش توضیح داده بود و البته ازش خواسته بود حتی کوچیکترین نارضایتی داره بهش بگه تا بیخیال این قضیه بشه، از نظر هیونجین هرچقدر دوستش نوجوانی شرور و شیطنتآمیزی داشت و اکثرا به دخترها متعهد نبود، در این پارت از زندگیش که با عشق درگیره زیادی متعهد و مرد ایدهآلی شده.
رائون، نامزد یکسالهی مینهو و البته دوست مشترک، اون سه نفر بود. درست یک سال و نیم پیش، پسرک متوجه شد علاقهش به رائون درحد یک رابطهی ساده نیست و میخواد همهچیز رو جدیتر کنه.
هیونجین و جیسونگ از این تصمیم به شدت تعجب کرده بودند اما فقط ملاقات اولشون با اون دختر کافی بود تا هیون به خوبی متوجه بشه چرا مینهو به این زودی به ازدواج فکر کرده.
- جدا گاهی فکر میکنم رائون بیچاره رو طلسمش کردی که راضی شده نامزد یکی مثل تو بشه.
مینهو خونسرد درحالی که تمرکزش رو شکلات بین لبهاش بود، سری تکون داد و تأیید کرد: موافقم، مخصوصا وقتی با یکی مثل تو و جیسونگ دوستم! متوجهی که؟ دوستها آینهی شخصیت آدم هستن.
هیونجین نگاهش رو به سقف بلندی که با چراغهای کمنور نارنجی و سفید تزئین شده بود، داد: آیدل منفور و پرحاشیهی این روزهای کره و منیجر دیوانهش.
البته جیسونگ فقط یکمی سختگیر و وسواسی بود که با داشتن دوستهای سبکسر و بیخیالی مثل هیونجین و مینهو هرلحظه عجیب و دیوانه خطاب میشد، شاید چون تنها کسی که نگران هر سه نفرشون به طور همزمان میشد فقط خودش بود و بس.
- تادا دقیقا!
- ولی جدا ازت خوشش اومده؟
هیونجین مستقیم به بحث اصلی برگشت و به دنبال اون، مینهو هم جدی دوباره به کاناپه تکیه داد: آره اما فکر میکنی دلیلش چیه؟ درسته که من اونقدر جذاب هستم که هیچ دختری نمیتونه ازم بگذره اما؛
هیونجین نگاه تمسخرآمیز و از کناری به دوست خودشیفتهش انداخت، اما مینهو توجهی نکرد و با پرویی ادامه داد: به هرحال یکی از دلایلش قطعا همینه اما دلیل اصلیش صرفا کینهست هیونجین!
درحالی که کاملا به فکر فرو رفته بود به جلو خم شد و توضیح داد: واقعا بعد از این همه سال این کینه به حدی قوی مونده که دختر بیچاره به هرچیزی چنگ میزنه، همین که شروع کردم به بدگویی ازت و گفتم چند ماه پیش، رابطمون با دعوای بدی تموم شده، چشمهاش برق زد!
نیشخند خشکی روی لبهای هیونجین نشست، از نظرش همین کینه و نفرت عمیقی که کل وجود دختر بیچاره رو درگیر کرده بود دلیلی بود برای حماقتهاش. حماقتی که بهش اجازه نمیداد کمی فکر کنه و صرفا مثل موشی نیازمند به هرچیزی که میتونست هیونجین رو آزار بده چنگ میزد اما حواسش نبود گاهی بین طعمههاش تله هم وجود داره.
تلهای که اینبار وسوسهانگیز تر از هروقتی میخواست برای همیشه گیرش بندازه و دمش رو قیچی کنه.
- همینکه فکر میکنه منم چشم دیدنت رو ندارم براش کافیه تا تو اون مغز نخودیش ازم دشمن جدیدی درست کنه برای آزار دادنِ تو.
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...