پنج دقیقهای میشد که رو کاناپه گوشه اتاق نشسته بود و با کنجکاوی به گوشه و کنار اتاق سرک میکشید. هیونجین اتاق مرتب و تمیزی داشت، دیوارهای سفید سادهای که جز چنتا پوستر ورزشی و توپ بسکتبالی که کنار میز خودنمایی میکرد چیز دیگهای نداشت، کاناپه دورنگ خاکستری و شیری که روبه روی پنجره بود با تختی به همون رنگ کاملا فضای آروم و زیبایی رو تشکیل داده بود، فلیکس توی ذهنش جزئیات اتاق هیونجین رو با اتاق کوچیکش که دیوارهاش پر از پوستر آیدلهای مورد علاقش بود و همیشه لباس و کتابهاش گوشه و کنار یا حتی زیر تخت افتاده بودن مقایسه میکرد و نمیتونست از این تفاوت بزرگی که داشتن به خنده نیفته.با اومدن هیونجین به اتاق از فکر بیرون اومد و نگاهش رو به ظرف چیپس و دو بطری آبمیوهایی که دستش بود داد، از اینکه هیونجین با پذیرایی رسمی معذبش نکرده بود و فضای بینشون رو دوستانه نگه داشته بود احساس خوشحالی میکرد، هیونجین تیشرت و شلوارک نسبتا کوتاهی تنش بود و فلیکس نمیتونست به پاهای خوش فرم و پرش زیر چشمی نگاه نکنه، اون پسر از نظر ظاهری تو همه چیز یک سر و گردن ازش بیشتر بود و فلیکس ته قلبش از این اختلاف ناراحت نمیشد بلکه حتی براش جذاب بود، به هرحال نمیتونست به خودش دروغ بگه و یا گرایشش رو سرکوب کنه. با اینکه تا به حال رابطه جدی و عمیقی با هیچکس نداشت اما کشش رو سمت پسرها احساس میکرد، شاید دلیل کم تجربه بودنش این بود که نمیتونست به راحتی به هرکسی اعتماد کنه و اولین هاش رو بهشون تقدیم کنه. فلیکس واضحا معصوم بود و هنوز خیلی چیزهای ساده تری مثل بوسیدن یک نفر رو هم یادنگرفته بود.
اما راجب هیونجین این قضیه برعکس بود، اون دوسال از فلیکس بزرگ تر بود و عملا دوبرابر اون تجربه داشت، با اینکه سن نسبتا کمی داشت و هنوز نوزده سالش بود رابطههای زیادی رو تجربه کرده بود که بیشترش خیلی کوتاه یا حتی درحد لاس و لذت زودگذر بنظر میرسیدن و هیونجین باهاش هیچ مشکلی نداشت، هیونجین آدم لجباز و دردسرسازی برای خانوادهش یا حتی دوستاش نبود، بالعکس از اینکه آدم عاقل و باهوشی برای خودش بقیه باشه لذت میبرد و بهش افتخار میکرد، با جذابیتی که اون رو توی مدرسه بین دخترها و حتی پسرها هم محبوب کرده بود میتونست درعین حال که آدم شایسته و مورد انتظاریه گاهی خوشگذرون و خودخواه بنظر برسه.
هیونجین برای تصمیماتش و یا حتی ریسک هایی که میکرد به نصیحت یا قضاوت بقیه توجه نمیکرد، این میل شدید به خودسر بودنش و رفتارهایی که ماهیت پشتش رو فقط خودش میدونست باعث میشد آدمها همیشه قضاوتش کنن. چیزی که ازش نفرت داشت و باعث میشد همیشه از بقیه بخاطرش ناامید بشه.
بعد از اینکه مقالهی مینهو رو برای فلیکس فرستاد، لیکس تا حدودی جا خورد چون به هرحال نیازی نبود حتی به اونجا بیاد و با یه ایمیل ساده میتونست مقاله هارو از هیونجین بگیره اما هیون با بهانه اینکه میخواست لیکس خودش از بین دوتا مقالهای که قبلا نوشته بود، یکیش رو انتخاب کنه فلیکس رو به خونش دعوت کرده بود و خب دلیل خاصی جز اینکه میخواست باهاش بیشتر آشنا بشه نداشت، این حس متفاوت بودن فلیکس نسبت به بقیه آدمای مدرسه مضخرفشون باعث میشد بخواد بیشتر بهش نزدیک بشه و اون رو کنار خودش نگه داره. فلیکس جثه ریزی داشت و قد نسبتا کوتاهی، درنتیجه نمیتونست بازیکن خوبی برای تیم بسکتبالش باشه و هیونجین با خودش فکر میکرد که با چه بهونهای میتونه لیکس رو به خودش نزدیکتر بکنه؟ و خب هیچ ایده خاصی نداشت.
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...