04. تئاتر رویِ پل؛

1.1K 116 11
                                    

02‌ فوریه 2021 سیدنی:

سوز خشن باد از لا‌به‌لای پیراهن نازکی که با شلختگی تو تن لرزونش نشسته بود میگذشت و پوستش رو لمس میکرد. لرزش‌هایی که بدنش رو به رقص مضحکی وا میداشت و انگار دلیل محکم‌تری از سرمای فوریه داشت.

شب از نیمه گذشته بود و ماشین‌های معدودی از روی پل رد میشدن، با خودش فکر میکرد که چرا پل رو انتخاب کردن؟ همه چیز به خودی خود غیر قابل تحمل بود و پلی که هیچ موجود زنده‌ای از سمتش گذر نمیکرد احساسات منفیش رو تشدید میکرد.

با حس ضعفی که تو پاش پیچیده بود به میله‌ها چسبید و انگشتای یخ‌ کردش رو به صورتش نزدیک کرد تا با نفس‌هاش یکم گرمشون کنه، چرا هیونجین از نگاه کردن به تاریکی رو به روش دست نمیکشید؟ سوالی که از وقتی اینجا اومده بودن تو ذهنش رژه میرفت. بعد از دعوای شدیدشون گلوش از بغض و حرفای نزده‌ش میسوخت اما درمقابل سوزش قلبش حتی به چشم نمیومدن. چطور قرار بود حرفای هیونجین رو هضم کنه؟ انگار که مرحله آخر برای سنجیدن مقاومتش باشه، به بدترین شکل داغون شده بود و حس میکرد هیچ وقت، هیچ لحظه دیگه از این زندگیش از این بدتر رو قرار نیست ببینه.
و بازم دست نمیکشید. از نگرانیش برای چشم های خالی و قلب پریشون هیونجین نمیتونست دست بکشه.
تا خواست دست یخ زده‌ش رو سمت شونه هیونجین ببره، با شدت دستش به عقب پس زده شد و بدن خشک شده‌اش هم باهاش به عقب یکه خورد.
- باید چیکار کنم که دست از سرم برداری لی فلیکس؟
برخلاف فلیکس که حتی انرژی حرف زدن نداشت، چون چند دقیقه پیش با گریه ها و داد هایی که زده بود تمامش رو مصرف کرده بود، هیونجین مثل عادت همیشگیش، تازه داشت به حرف میومد .

- از حماقتای مسخره‌ت خسته شدم میتونی بفهمی یا نه؟ خسته شدم که ردپای کارای احمقانت همه جا باید دنبالم باشه، خستم از اینکه فکر میکنی با چیز چرتی مثل عاشق بودن، به خودت حق میدی انقد رو اعصابم راه بری!
پوزخند نیش دار هیونجین مثل نمک روی حرف‌های دردناکش پاشیده شد و فلیکس انگار که دستی داشت همه این تحقیرهارو به زور به خوردش میداد احساس خفگی میکرد.

- کاش میشد همشو بالا بیارم. تمام حرفای مزخرفتون ، تمام رفتارای مضحکتون، تک تک کلمات دروغی که از دهن لجن گرفتتون بیرون میومد و باعث شد ذهن و روح لعنتیم بیمار بشه.

دندون هایی که رو هم فشار داده میشدن نشون میداد هیونجین چقد عصبیه، اونقد که میخواست حرکت باد پشت موهاش رو هم محو کنه، اما با نگاه کردن به لیکس انگار که فقط یکم، یکم از این خشم فروکش کرده باشه لب زد: ولی تو نه

دو قدم به فلیکس نزدیک شد و با دقیق شدن توی چشم هاش ادامه داد
- تو فقط با کارات عصبیم میکنی لیکس، این خوب بودنت، این عشقی که مغزم رو باهاش سوراخ کردی برام کافی نیست و تو بس نمیکنی.
چقدر چشم‌هاش بی‌رحم شده بودن، فلیکس امیدوار بود همه حرف هایی که گوشش میشنوه و قلبش رو شکنجه میکنه فقط یه کابوس کذایی باشه.
- امشب میخوام آخرین شبی باشه که تو باعث عصبانیتم شدی پس دیگه بهم نزدیک نشو.

𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .Where stories live. Discover now