مدتی میشد که خورشید کاملا از آسمون ناپدید شده بود و جای خودش رو به ستارههای ریز و درشتی که چراغهای شهر اجازهی خودنمایی بهشون نمیدادن، داده بود، وقتی بلخره به خونه پدربزرگ رسید حتی بخاطر نداشت دقیقا چقدر راه رفته بود یا کجا بلخره تونسته بود تاکسی پیدا کنه، فقط حس میکرد یکم زیادی رسیدن به خونه رو طولش داده بود و سرمای شدیدی بین استخونهاش درجریان بود، با اینکه به اواسط بهار رسیده بودن اما خنکی هوا برای بدن لاغر فلیکس یکم ناخوشایند بود.
بخاطر دیر برگشتنش سرزنش نشده بود، ته قلبش بابت درکی که پدربزرگش بیهیچ حرفی بهش نشون داده بود ازش ممنون بود، نیاز داشت ساعتهای زیادی بدون اینکه با کسی حتی یک کلمه حرف بزنه توی اتاقش خودش رو حبس کنه و ترجیحا به شخصی که اسمش "هیونجین" بود فکر نکنه چون ذهنش تمام دقایقی که تا به خونه رسید بود و دهها بار رفتار پسر بزرگتر رو تحلیل کرده بود کافی میدید، هیچ ایدهای نداشت چطور دیدار اولشون بعد از این همه مدت تا این اندازه مسخره تموم شده بود، انگار یک ماه بیخبری و به هر دری زدن، چند هفته تلاش برای راضی کردن پدربزرگش و برگشتن به بوچئون فقط توی یک ساعت پتکی شد که به سرش ضربه بزنه و فقط چند لحظه کوتاه با خودش فکر کنه "اهمیتی هم داری؟" حسی مخرب که تمام وجودش رو پر از عصبانیت و حماقت میکرد، واقعا اهمیتی هم برای هیونجین داشت؟ جدا از اون نگاه دلتنگی که حتی اون رو هم خیلی زود ازش گرفته بود هیونجین چه خوشامدگویی بهش کرده بود که تمام خستگیهای این مدت توی تنش سنگینی نکنه؟
برای کوبیدن خودش زیادی بیحال بود، پس فقط بدنش رو زیر پتو قایم کرد، مثل هرباری که نیاز داشت از آدمها و دنیا فرار کنه، اونقدر دور بشه که اثری از هیچ موجود زندهای نبینه و چون راهی پیش روش نبود فقط گوشه تختش کز میکرد و زیر پتو قایم میشد.
- پسرم شام نمیخوری؟
صدای پدربزرگش که به اتاقش اومده بود، باعث شد فقط سرش رو از زیر پتو بیرون بیاره و با نگاه بغ کردش لب بزنه: نه پاپا.. اشتها ندارم..
و بازهم سکوت، رفتارهای پیرمرد گاهی پسر رو به شک مینداخت، انگار موهبتی بود تا بین تمام درگیریهاش حرص بیشتری نخوره، دقیقا چیزی که نیاز داشت رو بهش میداد، اصرار نکردن، سوال نپرسیدن و تنهاش گذاشتن.
کلافه از افکاری که موریانههای توقف ناپذیر مغزش شده بود لپتاپش رو از زیر تخت بیرون آورد تا مثل همیشه حواسش رو با سوشال مدیا پرت کنه، سرگرمی فلیکس درست مثل هر نوجوون دیگهای بود البته با یک سری تفاوت ظریف، یکی از این تفاوتها کنجکاوی سیری ناپذیرش نسبت به محتویات مخرب و هشدارآمیز یک سری از سایتهای خاص بود، روحش نیاز داشت کشف کنه و هرچیزی که هشدار بیشتری کنارش داشت عمیقتر جذبش میکرد. بین علاقه شخصی و صرفا کنجکاو بودن همیشه درگردش بود، با اینکه گاهی از شدت چیزهای عجیبی که میدید به حالت تهوع میفتاد اما بیخیال نمیشد، انگار به این موضوع اعتیاد پیدا کرده بود.
YOU ARE READING
𝗐𝖺𝗋𝗆 𝗐𝗂𝗇𝗍𝖾𝗋 .
Fanfiction𝗁𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 - عشق مثل ستارههایِ کوچک روی بینی و زیر پلک فلیکس متولد شده بود تا ابدش رو متعلق به خودش بکنه، اون ها داغ بودند و سوزناک و هیونجین بی پروا به سمتشون اوج میگرفت، اما حواسش نبود که ستارهها مریض شده بودند. " میتونی لمسم کنی؟ اونا میگ...