* مقدمه *

281 40 38
                                    

کیونگسو به مادرش که در سالن کوچیکشُ بست نگاه کرد.

"کیونگسو:مامان..نفروشش...

" من هیچ مشتری ندارمم..متنفرم از اینکه هر روزُ اینجا،تنها بگزرونم..(عاحی کشید.)ما به پولش،احتیاج داریم...

"کیونگسو:بهت قول میدم..قول میدم که بهترین خواننده بشم و زندگیمون غرق پول کنم..

مادرش دستشُ گرفت و گفت:

" صدای تو عالیه..پس به دنبال رویاهات برو..و زیاد به فکر پولش نباش..باشه...؟!

"کیونگسو:باشه مامان..

"حالا هم،بیا بریم خونه...

اون زن و پسرش،به سمت خونه راه افتادن و وقتی که رسیدن،مادرش قاب عکس رو برداشت و بوسه ای روش نشوند.

"کیونگسو:تو همیشه همینکار میکنی...(گفت و به اون مردی که توی عکس بود نگاه کرد.)اون ما رو ترک کرده..! کاش میدونستم که چرا..خودکشی کرده..

مادرش عکس در آغوش گرفت و عاح خسته ای کشید.

" اون افسردگی داشت..

"کیونگسو:اون فقط ی آدم ضعیف بود..

" اینجوری نگو..هیچکس تا وقتی که خودش افسرده نباشه و از این بیماری رنج نکشه نمیتونه بفهمتش..
تو هنوز برای درک کردن اینجور چیزا،خیلی جوونی..

"کیونگسو:من...میرم شامُ درست کنم..!

" منم میرم ی دوش بگیرم...

کیونگسو عاحی کشید و به عکس پدرش نگاه کرد.بعد به سمت آشپزخونه رفت تا غذا رو آماده کنه.

کمی بعد مادرش هم به آشپزخونه اومد.

" تو خوب آشپزی میکنی..! تو باید ی سرآشپز بشی..!

"کیونگسو:ایده ی بدی هم نیست.(لبخند زد.)

" تو خیلی با استعدادی...(دستش گرفت.)

"کیونگسو:ممنونم..امیدوارم که داورا باهام تماس بگیرن..الان نزدیک دو هفته ای میشه که من جلوشن آهنگ خوندم...

"من مطمئنم اونا قبولت میکنن...

"کیونگسو:ولی من دلم نمیخواد برم سئول..اونوقوت تو چی..؟

" نگران من نباش..دوستام اینجان...

"کیونگسو:چرا باهام نمیای..؟

" چون من به اینجا تعلق دارم و تو باید رویاتو دنبال کنی..!

کیونگسو به خورشتی که پخته بود نگاه کرد.

"کیونگسو:دلم برای این..برای خودمون تنگ میشه..

" منم همینطور...(لبخندی زد.)

صبح روز بعد کیونگسو به مدرسه رفت.اون ۱۹ سالش بود و سال آخر مدرسه بود و فقط یک ماه برای مطالعه درساش فرصت داشت.

Embrace my heart(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now