کیونگسو به مادرش که در سالن کوچیکشُ بست نگاه کرد.
"کیونگسو:مامان..نفروشش...
" من هیچ مشتری ندارمم..متنفرم از اینکه هر روزُ اینجا،تنها بگزرونم..(عاحی کشید.)ما به پولش،احتیاج داریم...
"کیونگسو:بهت قول میدم..قول میدم که بهترین خواننده بشم و زندگیمون غرق پول کنم..
مادرش دستشُ گرفت و گفت:
" صدای تو عالیه..پس به دنبال رویاهات برو..و زیاد به فکر پولش نباش..باشه...؟!
"کیونگسو:باشه مامان..
"حالا هم،بیا بریم خونه...
اون زن و پسرش،به سمت خونه راه افتادن و وقتی که رسیدن،مادرش قاب عکس رو برداشت و بوسه ای روش نشوند.
"کیونگسو:تو همیشه همینکار میکنی...(گفت و به اون مردی که توی عکس بود نگاه کرد.)اون ما رو ترک کرده..! کاش میدونستم که چرا..خودکشی کرده..
مادرش عکس در آغوش گرفت و عاح خسته ای کشید.
" اون افسردگی داشت..
"کیونگسو:اون فقط ی آدم ضعیف بود..
" اینجوری نگو..هیچکس تا وقتی که خودش افسرده نباشه و از این بیماری رنج نکشه نمیتونه بفهمتش..
تو هنوز برای درک کردن اینجور چیزا،خیلی جوونی.."کیونگسو:من...میرم شامُ درست کنم..!
" منم میرم ی دوش بگیرم...
کیونگسو عاحی کشید و به عکس پدرش نگاه کرد.بعد به سمت آشپزخونه رفت تا غذا رو آماده کنه.
کمی بعد مادرش هم به آشپزخونه اومد.
" تو خوب آشپزی میکنی..! تو باید ی سرآشپز بشی..!
"کیونگسو:ایده ی بدی هم نیست.(لبخند زد.)
" تو خیلی با استعدادی...(دستش گرفت.)
"کیونگسو:ممنونم..امیدوارم که داورا باهام تماس بگیرن..الان نزدیک دو هفته ای میشه که من جلوشن آهنگ خوندم...
"من مطمئنم اونا قبولت میکنن...
"کیونگسو:ولی من دلم نمیخواد برم سئول..اونوقوت تو چی..؟
" نگران من نباش..دوستام اینجان...
"کیونگسو:چرا باهام نمیای..؟
" چون من به اینجا تعلق دارم و تو باید رویاتو دنبال کنی..!
کیونگسو به خورشتی که پخته بود نگاه کرد.
"کیونگسو:دلم برای این..برای خودمون تنگ میشه..
" منم همینطور...(لبخندی زد.)
صبح روز بعد کیونگسو به مدرسه رفت.اون ۱۹ سالش بود و سال آخر مدرسه بود و فقط یک ماه برای مطالعه درساش فرصت داشت.
YOU ARE READING
Embrace my heart(kaisoo_translation)
Randomکیونگسو و جونگین،کارآموزای یک شرکت معروف کیپاپن..اونا عاشق همدیگه میشن..ولی آیا این عشق میتونه در برابر موانع، دووم بیاره..؟یا اینکه اونا رو از پا در میاره..؟ writer:sun_gee translator:lil_sua