روز بعد،جونگین و کیونگسو با همدیگه رفتن خرید.اونا گفتن و خندیدن و ناهار باهم خوردن.
هر دوشون یک دست کت شلوار خریدن و به خوابگاه برگشتن.کت شلوارشون پوشیدن..به هر دو تاشون میومد وقتی ساعت ۶ شد.اونا به خونه ی آقای لی مان رفتن.
کیونگسو با کنجکاوی غذاها رو امتحان میکرد تا ترکیب ادویه هاشونُ متوجه بشه..
کیونگسو با دیدن نامادری جونگین تقریبا غافلگیر شد.اون زیبا و جوون بود..!
مرد پیر به اینکه کیونگسو اونجا بود توجهی نشون نداد و فقط دیدش که داشت با پسرش،صحبت میکرد.و تمام چیزی که میدونست این بود که اون،دوستِ پسرش بود.
زن بابای جونگین اومد و از سر تا پاش نگاهی بهش انداخت.
"سلام..خوشتیپ...!
"جونگین؛سلام...
"کیک خوردی..؟
"جونگین:از کیک خوشم نمیاد..!
"چه حیف...!(به کیونگسو نگاه کرد.)این دوستته..؟
"جونگین:آره..من آوردمش اینجا تا حوصلم سر نره..
"اوکی...
"کیونگسو:خوشبختم...(ادای احترام کرد.)
"منم خوشبختم...(پوزخندی زد و اونا رو ترک کرد.)
"کیونگسو:اون خوشگله..(به جونگین نگاه کرد.)
"جونگین:اون یک زن حیله گرهه...!(اخم کرد.)
"کیونگسو؛خب..شاید اون واقعا باباتو دوست داره..
"جونگین:نهه..! اون فقط پولش میخواد...!
"کیونگسو:شایدم تو راست میگی...
(شونه هاش بالا انداخت.)یک دختر جوون بهشون نزدیک شد.
"سلام..،کیم جونگین..!
کیونگسو به لبخند عریضی که اون دختر به لب داشت نگاه کرد و اون گوشیش داد دست کیونگسو..
"میشه از ما عکس بگیری..؟
"کیونگسو:باشه..
دو تا عکس ازشون گرفت.
اون دختر چند دقیقه با جونگین صحبت کرد و بعدش با خجالت از اونجا رفت.
"کیونگسو؛اون کی بود..؟
"جونگین:اون..مونه..دختر یکی از دوستای بابام..
"کیونگسو؛اون از تو خوشش میاد..!
"جونگین:همینطور فکر میکنم...
اونا داشتن توی باغ بزرگ،قدم میزدن.
"کیونگسو:اومم...چطوریه که پسری به خوشتیپی تو،هنوز سینگله..؟تا حالا عاشق نشدی..؟
"جونگین:نه..تو چی..؟
YOU ARE READING
Embrace my heart(kaisoo_translation)
Randomکیونگسو و جونگین،کارآموزای یک شرکت معروف کیپاپن..اونا عاشق همدیگه میشن..ولی آیا این عشق میتونه در برابر موانع، دووم بیاره..؟یا اینکه اونا رو از پا در میاره..؟ writer:sun_gee translator:lil_sua