•_چرا که نه...

111 30 28
                                    

روز بعد،جونگین و کیونگسو با همدیگه رفتن خرید.اونا گفتن و خندیدن و ناهار باهم خوردن.
هر دوشون یک دست کت شلوار خریدن و به خوابگاه برگشتن.

کت شلوارشون پوشیدن..به هر دو تاشون میومد وقتی ساعت ۶ شد.اونا به خونه ی آقای لی مان رفتن.

کیونگسو با کنجکاوی غذاها رو امتحان میکرد تا ترکیب ادویه هاشونُ متوجه بشه..

کیونگسو با دیدن نامادری جونگین تقریبا غافلگیر شد.اون زیبا و جوون بود..!

مرد پیر به اینکه کیونگسو اونجا بود توجهی نشون نداد و فقط دیدش که داشت با پسرش،صحبت می‌کرد.و تمام چیزی که میدونست این بود که اون،دوستِ پسرش بود.

زن بابای جونگین اومد و از سر تا پاش نگاهی بهش انداخت.

"سلام..خوشتیپ...!

"جونگین؛سلام...

"کیک خوردی..؟

"جونگین:از کیک خوشم نمیاد..!

"چه حیف...!(به کیونگسو نگاه کرد.)این دوستته..؟

"جونگین:آره..من آوردمش اینجا تا حوصلم سر نره..

"اوکی...

"کیونگسو:خوشبختم...(ادای احترام کرد.)

"منم خوشبختم...(پوزخندی زد و اونا رو ترک کرد.)

"کیونگسو:اون خوشگله..(به جونگین نگاه کرد.)

"جونگین:اون یک زن حیله گرهه...!(اخم کرد.)

"کیونگسو؛خب..شاید اون واقعا باباتو دوست داره..

"جونگین:نهه..! اون فقط پولش میخواد...!

"کیونگسو:شایدم تو راست میگی...
(شونه هاش بالا انداخت.)

یک دختر جوون بهشون نزدیک شد.

"سلام..،کیم جونگین..!

کیونگسو به لبخند عریضی که اون دختر به لب داشت نگاه کرد و اون گوشیش داد دست کیونگسو..

"میشه از ما عکس بگیری..؟

"کیونگسو:باشه..

دو تا عکس ازشون گرفت.

اون دختر چند دقیقه با جونگین صحبت کرد و بعدش با خجالت از اونجا رفت.

"کیونگسو؛اون کی بود..؟

"جونگین:اون..مونه..دختر یکی از دوستای بابام..

"کیونگسو؛اون از تو خوشش میاد..!

"جونگین:همینطور فکر میکنم...

اونا داشتن توی باغ بزرگ،قدم میزدن.

"کیونگسو:اومم...چطوریه که پسری به خوشتیپی تو،هنوز سینگله..؟تا حالا عاشق نشدی..؟

"جونگین:نه..تو چی..؟

Embrace my heart(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now