•_لیاقت

65 22 36
                                    

"جونگین:فردا برای دیدنش میام.(قبل از اینکه اونجا رو ترک کنه به مادر کیونگسو گفت.)

اون با خوشحالی خونه کیونگسو رو ترک کرد.

"جونگین:من قراره هر روز ببینمش.
(با لبخند به وکیلش گفت.)

"چی؟

"جونگین:منظورم کیونگسوعه(خندید.)من هر روز میام این خونه و می بینمش اوه خدایا..باورم نمیشه.
(دستش روی سینه اش گذاشت.)

"مثل اینکه تو خیلی شیفته اونی.

"جونگین:هستم(لبخند زد و نفسش بیرون داد.)مگه ندیدی چقدر خوشگل بود؟حتی با وجود اون همه عصبانیت!

"مامانت بهم گفته بود که تو دوست پسرش بودی.

"جونگین:آره،سال ها قبل(عاحی کشید.)

"اون خوشتیپه.

"جونگین:ممنون

اونا سوار ماشین شدن و کیونگسو از پشت پنجره بهشون نگاه کرد.

"کیونگسو:ببین...اون لعنتی حالا کلی خوشحاله!

"من جیسو رو می برم مهد(مادرش بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت.)

"کیونگسو:چی؟

"تو نباید اونجوری فریاد می کشیدی!

"کیونگسو:پس حالا من مقصر شدم؟!شما من مقصر می دونید آره..؟!

"نه! تو باید مثل یک بزرگسال باهاشون کنار می اومدی.

"کیونگسو:من میرم بیرون!

فورا از خونه خارج شد وارد ماشینش شد و مشتاش روی فرمونش کوبید.

"کیونگسو:لعنتییی..!

عاحی کشید و سعی کرد به این فکر کنه که جونگین از کجا راجب دخترش فهمیده؟اصلا چطوری ممکن بود؟مامانش بهش گفته بود؟منیجرش؟کی؟لبش گاز گرفت.
یعنی قراره بیاد خونم؟یعنی مرتبا باید ببینمش؟

حتی فکرکردن بهش باعث ترسش شده بود.

جونگین رفت شرکت و کل روز کنار پدرش مشغول کار بود تا وقتی که دیگه نتونست جلوی خودش بگیره.

"جونگین:پدر..

"بله!

"جونگین:تو یک نوه داری.

"این خودم می دونم!

"جونگین:منظورم بچه جویین نیست.

پدرش در انتظار توضیح چرخید و بهش نگاه کرد.

"جونگین:من یک دختر دارم.

"اوه..پس تو یکی رو کردی و الان یک بچه داری؟

"جونگین:دقیقا

"داری جدی میگی؟

"جونگین:بله،خودمم تازه فهمیدم.

"خیلی خب حالا می خوای چکار کنی؟

"جونگین:بزرگش کنم(با خوشحالی لبخند زد.)

Embrace my heart(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now