"شصت روز جلوی من بشین"
با برخورد نور به چهره گچی شده و به خواب رفته اش، آروم لای چشمانش رو باز کرد.
دستش رو جلوی صورتش قرار داد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد.
وویونگ وقتی دید دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خونه نرفته، پوفی کشید و کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد.
به مجسمه نیمه کاره روبه روش که یک چهره بود خیره شد و با پشت دست کمی از پودر گچ روی گونه اش رو پاک کرد.
_تو یه چیزی کم داری...کی قراره کامل و بی نقص بشی؟!
آهی از خستگی کشید و موبایلش رو درآورد و بدون توجه به دست کثیف و گچیش شماره ای گرفت.
با بلند شدن صدای غر مادرش، موبایل رو کمی از گوشش فاصله داد و پلکاشو روی هم فشار داد.
_معلوم هست کجایی... باز اونجا خوابت برد؟ نمیگی دلم شور میزنه؟ نمیگی یک مادری دارم که دل تنگم میشه؟؟!
وویونگ: اول صبح بخیر اوما، بین کار خوابم برد، تو که میدونی چقدر این پروژه مهمه برام، امروز عصر بعد کلاسام میام خونه خوبه؟
_بایدم بیای!
وویونگ بخاطر نق زدنای مادرش، تک خنده ای کرد.
وویونگ: اوه بله بله باید بیام.
بعد از اینکه مادرش رو آروم کرد، به تماس پایان داد و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.
پیشبندش رو مرتب کرد و پاکتی شیرتوت فرنگی برداشت و نی رو بین لب هاش قرار داد و مک کوتاهی بهش زد و بعد از تموم شدنش، وسایل کارش رو برداشت و دوباره شروع کرد به کار کردن.
سرانگشتاش رو روی صورت استخوانی مجسه و پلکای کشیده اش کشید، لب پایینش رو بین دندونش گرفت و با دقت بهش نگاه کرد.
_امروز میشه چهل و پنج روز که دارم روت کار میکنم، وقتشه که شکل کاملتو کم کم بگیری.
°°°°°°°°°°°
سان توپی به سرش برخورد کرد و سرشو بالا آورد و آخی زیرلب گفت و دستش رو روی سرش کشید.
با چهره خوابآلود و مچاله شده، به دوستش که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاهی کرد.
سان: چته وحشی نمیبینی خوابم؟!
هوفی کشید و دوباره سرشو روی بالشت گذاشت و به درد سرش توجهی نکرد.
دوستش سونگهوا صبرش تموم شد و با تمام توانش به پسر خوابآلوی روی تخت حمله کرد.
سونگهوا: یااا نمیخوای بیدار بشی؟ لنگه ظهره دوساعت وسط خیابون منتظرت بودم سگ، بعد میخوای وحشی نشم؟؟!!!
سان با دیدن دوییدن سونگهوا، سریع گارد گرفت ولی سونگهوا رسما خون جلوی چشماشو گرفته بود و روی تخت پرید، بالشت رو برداشت و با ضربات محکمش از سان استقبال کرد.
صدای داد سان توی کل خونه پیچید و مادرش که توی طبقه پایین بود سری تکون داد.
_بالاخره شازده بیدار شد.
°°°°°°°°°°
وویونگ بعد از اینکه همه کلاساش تموم شد، وسایلش رو جمع کرد و هندزفریش رو داخل گوشاش گذاشت و آهنگ کلاسیکی پلی کرد.
با قدم های آروم به سمت حیاط رفت و به دوییدن ها و هیجان بقیه نگاه کرد.
هیچ وقت نتونست بقیه همسن هاش رو درک کنه... شایدم اون زیادی آروم و عجیب بود و بقیه نباید درکش میکردن.
توی همین فکرها بود که یهو یکی سمتش پرید و دستاشو دور شونه هاش حلقه کرد.
با دیدن چهره خندان یونهو، لبخند گرمی زد و آهنگ رو قطع کرد.
یونهو: یاااا هیونگ بدون من میخواستی بری خونه؟؟!! حیف که نونا برای غذا دعوتم کرده وگرنه باهات قهر میکردم ولی خب غذاهای نونا مهم تره.
وویونگ خنده ای کرد و نگاهش رفت سمت چند نفری که دور هم جمع بودن،چشمش افتاد به پسری که کت چرم مشکی روی فرم مدرسه اش پوشیده و به موتورش تکیه داده و همه دخترا براش دارن غش و ضعف میکنن.
یک تای ابروش رو بالا داد و زیر لب آروم زمزمه کرد.
_واقعا فکر کرده آیدلی چیزیه؟ چجوری بقیه جذبش شدن...
یونهو سرشو برگردوند و سوالی نگاهش کرد.
یونهو: چیزی گفتی هیونگ؟
وویونگ: نه ..نه بیا بریم تا نونا جونت عصبی نشده.
به سمت در رفتن و تا خواستن خارج بشن، فردی با سرعت به یونهو برخورد کرد و بسته دونات از دستش افتاد.
یونهو آخی گفت و پسر قدبلند مانع افتادنش شد و دستاش رو دور بدن یونهو حلقه کرد و جلوی افتادنش رو گرفت و نگران نگاهش کرد.
یونهو چند لحظه به چشمای کشیده و جذاب پسر خیره شد و باورش نمیشد یکی انقدر قد بلند باشه که درست روبه روی صورتشِ قرار بگیره و برای همین هنگ کرد.
مینگی ابروهاش رو بالا انداخت و دستش رو جلوی صورتش تکون داد.
مینگی: هی خوبی؟!متاسفم خوردم بهت.
یونهو: آ..آره خوبم مشکلی نیست.
مینگی لبخندی زد و دوباره با عجله خم شد و جعبه دونات رو برداشت و به سمت دوستاش دویید و دادی زد.
مینگی: یااا دفعه بعدی سان باید بره بخره.
وویونگ دست یونهو رو گرفت و نگاهش کرد.
وویونگ: خوبی؟!بریم؟
یونهو لبخندی زد و دستشو روی قلبش که تند تر میزد گذاشت.
یونهو: بریم بریییم.
یونهو به فردی که چندلحظه پیش دید، فکر کرد و با خودش گفت:
_واو...من الان...یه پسر قدبلند دیدم..و صد در صد جذاب.
°°°°°°°°
سان به صندلی کافه تکیه ای داد و اسپرسوش رو توی دستش گرفت و به کلکل های مینگی و سونگهوا و جونگهو نگاهی کرد و خندید.
پسری قدبلند با اخم های گره خوره به همراه دوستاش به سمت میزشون اومد.
اونها سکوت کردن و سوالی به افرادی که نزدیکشون میشدن نگاه کردن.
سان که حس خوبی نداشت، کمی خم شد و منتظر به چشمای پسر قدبلند و چاق نگاه کرد.
_هی چطورید؟ نیازی نیست گارد بگیرید.
پسر تک خنده چندشی کرد و سرش رو کج کرد و به سان نگاه کرد.
_شنیدم توی موتور سواری ادعات میشه هیونگ.
هیونگ؟ سان به هیکل گنده و قیافه شکسته شده فرد روبه روش نگاه کرد و نتونست کلمه هیونگ رو هضم کنه، که با دیدن فرم مدرسشون فهمید سال پایینی هستن.
سان نیشخندی زد و کمی از اسپرسوش رو خورد و تلخیش رو مزه مزه کرد.
سان: ادعا؟حالا به فرض که داشته باشم. منظور؟
پسر دستی توی موهاش کشید و با صدای کمی بلند جوری که همه بشنون صحبت کرد.
_بیا پس مسابقه بدیم و ببینیم کی ادعاش درسته و کی دروغ.
مینگی جوش آورد و خواست سمتش بره که سونگهوا با دستش جلوش رو گرفت.
سان تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد، دستاش رو داخل جیبش برد و جلوی پسر ایستاد.
توی نگاهش هیچ ترس و نگرانی دیده نمیشد ولی توی نگاه پسر...
سان: دروغ؟ مطمئنی مشکلی نداری جلوی همه ضایع بشی؟
سان ابرویی بالا انداخت و نیش دار ادامه داد.
سان: که ادعای کی راسته و کی دروغ؟
روی کلمه دروغ تاکیدی کرد و بهش خیره موند و پسر خنده عصبی کرد و دستش رو جلو آورد.
_پس فقط قبول کن هیونگ.
سان نیشخندی زد و دست فرد روبه روش رو گرفت.
_فردا بهت زمان و مکانش رو میگم هیونگ.
بعد از گفتن حرفش، به سمت در رفتن و خارج شدن.
سان که تا چند لحظه پیش خیلی جدی و خشن بود، به سمت صندلیش برگشت و بدنش رو به نشونه مور مور شدن لرزوند.
سان: آیییششش...میگه هیونگ مور مورم میشه حس موش پیر بودن بهم دست میده.
°°°°°°°°°
بعد از تموم شدن غذا، وویونگ و یونهو تشکری از مادر وویونگ بابت غذا کردن و ظرف هارو جمع کردن.
_نیازی نیست بچه ها شماها برید باهم وقت بگذرونید خودم اینجارو مرتب میکنم.
سرشون رو برای تشکر خم کردن و به سمت اتاق وویونگ رفتن.
یونهو برگشت سمت مادر وویونگ و با دستش کلی قلب به نوناش نشون داد.
_یدونه ای نونا یدووونه.
وویونگ هم خنده ای کرد و به سمت مادرش نگاه کرد.
_مرسی اوما.
به اتاق رفتن و روی تخت نشستن.
یونهو که چیزی یادش اومده بود، سریع موبایلش رو برداشت و دنبال چیزی گشت.
وویونگ: با این هیجان دنبال چی میگردی؟!
یونهو سرش رو بالا آورد و خنده کیوتی کرد.
یونهو: دنبال اون پسر قدبلند.
وویونگ با دیدن چشمای قلبی یونهو، قیافه چندشی به خودش گرفت و کنار یونهو نشست، شروع کرد به طراحی کردن و راجب مجسمه اش فکر کرد.
یهو یونهو از جاش پرید و دستاشو بهم کوبید.
یونهو:یااافتمممم!!
وویونگ کمی توی جاش پرید و فحشی زیر لب بهش داد.
وویونگ: چیو یافتی؟!
یونهو با خنده شیطنت آمیز موبایلش رو سمت وویونگ برگردوند.
یونهو: این شما و این پیج فرد مورد نظر.
یونهو دستی توی موهاش برد و ژست های جذابی گرفت.
یونهو: این است قدرت کارآگاه یونهو.
وویونگ خندید و با مدادش توی سر یونهو زد و موبایل رو ازش گرفت.
یونهو: یاااا هیونگ...
وویونگ با دیدن فرد آشنایی لبخندش خشک شد، شستش رو روی صورت پسر آشنا کشید و با برخورد دستش به صحفه، تگ های پست مشخص شد.
وویونگ: پس اسمش سانه.
به چهره استخوانی و موهای یخی و استایل دارکش که به موتور جذابی تکیه داده بود نگاهی کرد و زیر لب زمزمه کرد.
وویونگ:اونقدرام بد نیست.
یونهو: سان؟! چی میگی هیونگ اسمش مینگیه مینگییی تکرار کن مینگیی.
وویونگ موبایل رو توی بغل یونهو انداخت.
وویونگ:باشه مینگی فهمیدم.
وویونگ به طراحی کردنش ادامه داد و یونهو لباشو آویزون کرد و زیر لب بهش بی ذوق گفت و بقیه عکس های مینگی رو دید زد و چشماش قلبی تر شد.
°°°°°°°°°
خب سلااااام امیدوارم حالتون خوب باشه
اگه خوشت اومد بقیه اش هم بخون🤗
این اولین فیک من هستش امیدوارم کلیی خوشتون بیاد و لذت ببریییید.
پی دی اف این فیک و بقیه فیکشن هام رو میتونید از چنلم دانلود کنید
آیدی چنل:
MyStory_RD
YOU ARE READING
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Teen Fiction" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...