یونهو: یو..نهو...یون..هو...
همشون با شنیدن صدای یونهو از جاشون پریدن.
اون صدا خیلی آروم بود ولی مطمئن بودن که یونهو بود.
مینگی سریع به سمت یونهو رفت و دستاش رو روی شونه هاش گذاشت.
مینگی: یونهو.. میشنوی صدای منو؟؟؟ یونهووو؟؟
وویونگ و سان سریع رفتن به پرستارها خبر رو بگن.
کم کم پرستار و دکتر با عجله وارد اتاق شدن.
پرستار همه بچه هارو بیرون کرد و همشون ترسیده بودن.
دکتر به همراه پرستار ها یونهو رو کامل چک کردن و مینگی تمام مدت از پنجره کوچیک شیشه ای که روی در بود به یونهو نگاه کرد و اشک ریخت.
بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق باز شد و همه به سمت دکتر رفتن.
دکتر نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه مینگی گذاشت.
_متاسفانه وضعیتشون به همون شکل قبلی هستش و اگر تا ده صبح به هوش نیان ما مجبور میشیم که دستگاه هارو قطع کنیم.
مینگی عصبی شد و به همراه گریه فریادی کشید.
مینگی: خودم صداش رو شنیدم... اون اسمش رو گفت و میدونم که بیدار میشه انقدرم بهم یاد آوری نکن چقدر وقت دارم.
بچه ها تا خواستن مینگی رو آروم کنن، مینگی به سمتشون چرخید و با لحنی محکم باهاشون حرف زد.
مینگی: همتون برید خونه. استراحت کنید و دوباره بیاید چیزی بشه زنگ میزنم بهتون.
بعد از گفتن حرفش، منتظر چیزی نموند و وارد اتاق یونهو شد و در رو بست.
به سمت یونهو پناه برد و پیشونیت رو روی قفسه سینه یونهو گذاشت و آروم زمزمه کرد.
مینگی: من میدونم بیدار میشی من... میدونمم.
...
حدودا دو ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و ساعت یک ربع به ده بود.
مینگی انقدر خسته بود که روی صندلی کنار تخت، خوابش برده بود.
تمام مدت دست مینگی روی دست یونهو بود.
چیزی زیر دست مینگی تکون خورد و مینگی به آرومی چشماش رو باز کرد.
دست یونهو داشت تکون میخورد.
مینگی کاملا هول کرد و سریع از جاش بلند شد.
مینگی: یونهو؟ صدامو میشنوی؟
با استرس به چشمای یونهو خیره شد و بلند اسمش رو صدا زد.
یونهو به آرومی چشمای پف کرده و خستش رو باز کرد.
مینگی از خوشحالی فریادی کشید و با گریه به سمت بیرون اتاق دویید.
کمی بعد دکتر با عجله وارد اتاق شد و یونهو رو کامل معاینه کرد.
مینگی از استرس مدام جلوی در اتاق راه میرفت و گریه میکرد.
بعد از چند دقیقه دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون اومدن.
مینگی سوالی به دکتر خیره شد و تمام بدنش یخ کرده بود.
_خوشبختانه همه چیز نرمال و خوبه و بزودی میتونید ببریدش خونه.
مینگی خنده ای از تهه دل کرد و سریع وارد اتاق شد.
یونهو روی تخت نشسته بود و خیلی از دستگاه ها ازش جدا شده بود.
مینگی پشت دستش رو روی چشماش کشید و خوب پاکشون کرد و به سمت یونهو رفت.
دستش رو روی گونه یونهو گذاشت و با صدایی لرزون لب زد.
مینگی: خیلی ترسیده بودم...خوشحالم تنهام نزاشتی...
یونهو با چهره ای کاملا سرد، به مینگی نگاه کرد و با لحن جدی و صدایی بم لب زد.
یونهو: ممنونم منم خوشحالم از دیدنتون.
مینگی یک لحظه خشکش زد و به یونهو خیره موند.
یونهو یه تای ابروش رو داد بالا و با لحن جدی و سردی لب زد.
یونهو: چیزی روی صورتمه جناب؟!
مینگی یک قدم عقب رفت و دهنش نیمه باز موند.
همینطوری بهم زل زده بودن که یهو یونهو زد زیر خنده و محکم مینگی رو بغل کرد.
یونهو لباش رو دمه گوش مینگی گذاشت و با صدایی آروم و لطیف زمزمه کرد.
یونهو: دلم برات تنگ شده بود ددی.
مینگی که فهمید داشت اسگول میشد، نفس عمیقی کشید و دستاش رو محکم دور کمر یونهو حلقه کرد و باهم خندیدن.
مینگی: میدونستم نمیری.
یونهو چشماش از گریه خیس شد و سرش رو بین قفسه سینه پهن مینگی قایم کرد.
یونهو: بدون تو بهشتم برام جهنمه. چجوری تنهات بزارم آخه؟!
...
سان با بلند شدن صدای زنگ موبایلش، آروم چشماش رو باز کرد و وقتی دید مینگی داره بهش زنگ میزنه، سریع جواب داد و با صدایی خیلی آروم حرف زد.
سان: چیشده؟!
وقتی کامل حرفای مینگی رو شنید، لبخندی رو لباش شکل گرفت و تماس رو قطع کرد.
سرش رو کمی چرخوند و به چهره به خواب رفته وویونگ نگاه کرد.
سان سر انگشتاشو نوازش وار روی گونه وویونگ کشید و خیلی آروم و نرم لب هاش رو روی لبای وویونگ گذاشت و بوسیدش.
وویونگ اخمی کرد و نقای نامفهومی زد و آروم چشماش رو باز کرد.
وویونگ: یااا... من خوابم...
سان خنده ای کرد و گونه های وویونگ رو بین دستش گرفت و فشار داد طوری که لبای وویونگ غنچه شد.
سان: بدو حاضر شو باید بریم.
وویونگ اخمی کرد و به سختی گفت کجا.
سان با شنیدن صدای نامفهوم وویونگ بیشتر خندید.
سان: اگه نمیخوای یونهو بخاطر دیر رفتن کتکت بزنه بهتره بجنبی.
وویونگ که خواب و بیدار بود با شنیدن آخر حرف سان، چشماش گرد شد و از جاش پرید.
چشماش پر اشک شد و به سان خیره کرد.
وویونگ: یونهو..؟
سان لبخندی زد و وویونگ رو کشید توی بغلش.
سان: به هوش اومده.
وویونگ توی آغوش سان، یک دل سیر گریه کرد و از تهه قلبش خوشحال بود.
وویونگ سریع از جاش بلند شد و به بچه ها که هرکدوم یه سمت کارگاه بیهوش شده بودن، نگاه کرد و با خوشحالی داد زد.
وویونگ: یاااا بلند شییییید.
سونگهوا با شنیدن داد، بدنش لرزید و از کاناپه افتاد روی زمین.
یوسانگ سیخ سرش رو بلند کرد و با موهایی که روی هوا بود و چشمای نیمه باز به وویونگ نگاه کرد.
هونگ جونگ از جاش پرید و پاش خورد توی سر جونگهو و جونگهو بدون اینکه حرکتی کنه فقط به سقف خیره شد و افسوس خورد.
هونگ جونگ وقتی دید چیکار کرده دستش رو روی دهنش گذاشت و با نگرانی لب زد.
هونگ: آیگو... خوبی هیونگ؟!
جونگهو پلکش تیک گرفت و با حرص به سقف نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.
جونگهو: هیونگ؟! هیونگ...
هونگ جونگ کمی به سمتش خم شد و سوالی نگاهش کرد.
هونگ: چی گفتی؟
جونگهو خنده عصبی کرد و پتو رو کنار زد.
چونگهو: عالیمم
وویونگ دستش رو روی هوا تکون داد و با خوشحالی دویید سمت بچه ها و به هرکدوم یه لگد زد.
وویونگ: پاشید پاشید یونهو به هوش اومده.
همشون با خوشحالی از جاشون پریدن و همو بغل کردن.
همشون از اعماق وجودشون میدونستن که یونهو از پسش برمیاد.
...
مینگی کار های نهایی بیمارستان رو انجام داد و ساک یونهو رو گرفت دستش و به سمت اتاقش رفت.
یونهو لباس هاش رو با کمک پرستار عوض کرده بود و الان به دیوار روبه روش خیره شده بود.
مدام تصویر پدر و مادرش و یک درخت گیلاس جلوی چشماش ظاهر میشد.
با حس گرمی دستی روی شونه اش از فکر بیرون اومد و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن مینگی، لبخندی زد.
مینگی: به چی فکر میکنی؟!
یونهو لبخند گرمی زد و دستش رو دور بازوی مینگی حلقه کرد.
یونهو: هیچی فکر کنم یک سری خواب عجیب دیدم.
باهم از اتاق خارج شدن و مینگی از تهه دل آرزو کرد که دیگه هیچ وقت یونهو مجبور نشه توی همچین اتاقی باشه و همیشه کنارش بمونه.
مینگی به بچه ها پیام داد که به بیمارستان نیان و تصمیم گرفتن یونهو رو توی کارگاه وویونگ سوپرایز کنن.
...
وویونگ با استرس به ساعت نگاهی کرد و روبه بچه ها دادی زد.
وویونگ: یااا بجنبید دیگه الان میرسن.
بچه ها داشتن کل کارگاه رو تزئین میکردن و سان و سونگهوا با موتور سریع رفتن کلی مرغ سوخاری و پیتزا و سوجو گرفتن.
یوسانگ سریع خرید هارو از سونگهوا و سان گرفت و روی میز گذاشتشون و ظرف ها و لیوان هارو آماده کرد.
هونگ جونگ سرش رو توی کمدهای وویونگ کرد و با پیدا کردن چیزی، ذوقی کرد و دویید سمت بچه ها.
هونگ: ببینید چی پیدا کردمممم.
همه به سمتش برگشتن و با دیدن کلاه بوقی تولدی، قیافه هاشون پوکر شد و فقط به هونگ جونگ خیره شدن.
هونگ جونگ بدون توجه به نگاهاشون، روی سر هرکدوم یه کلاه گذاشت و وقتی رسید به جونگهو مکثی کرد.
جونگهو لبخند شیرینی بهش زد و سرش رو کمی خم کرد تا هونگ جونگ براش کلاه برازه.
جونگهو: نمیخوای بزاری روی سرم؟
هونگ جونگ به خودش اومد و کش کلاه رو کمی کشید و روی سر جونگهو گذاشت.
جونگهو لبخندی بهش زد که یک لحظه قلب هونگ جونگ یادش رفت باید پمپاژ کنه و هونگ جونگ سریع رفت و کلاه رو برای سان گذاشت.
تقریبا همچی آماده بود و کل کارگاه تزئین شده بود.
وویونگ داشت برای خودش میچرخید که ببینه همچی آمادست یا نه، که یهو چشمش خورد به مجسمه اش.
وویونگ: ودف...
یکی چراغ ریسه ای رنگی دور کمر مجسمه اش پیچیده بود.
وویونگ رسما خشکش زد و بعد از چند لحظه، سان دستش رو روی شونه وویونگ گذاشت و با خنده و ذوق لب زد.
سان: بامزه شده مگه نه؟! میدونستم خوشت میاد.
وویونگ دستش رو مشت کرد و به سمت سان چرخید.
وویونگ: آجوشی فکر کنم وقت عقیم شدنته...
به سمت سان حمله کرد و سان شروع کرد به دوییدن و داد زدن.
جفتشون با اون کلاه های مسخره خیلی خنده دار شده بودن و بچه ها فقط بهشون میخندیدن.
سان پشت جونگهو قایم شد و با صدای بلند نق زد.
سان: یاااا...خیلی وحشی شدیا...آدم با دوست پسرش اینکارو میکنه؟!!!
تا وویونگ خواست جوابی بده، صدای زنگ در بلند شد و همه با خوشحالی به سمت در رفتن.
...
مینگی دستش رو به پشت کمر یونهو برد و به آرومی کمکش کرد و کنار هم قدم زدن.
وویونگ در رو باز کرد و همه بچه ها چشماشون خیس شد.
سر و دست یونهو پانسمان شده بود و هنوز یه جاهایی از بدنش کبود بود و به سختی میتونست راه بره.
یونهو با دیدن بچه ها بغض توی گلوش ترکید و خودش رو توی بغل وویونگ انداخت.
یوسانگ و هونگ جونگ سمتشون اومدن و بغلشون کردن.
بقیه بچه ها هم دستاشون رو باز کردن و همه یونهو توی اغوششون گرفتن.
کمی بعد که یونهو به خودش اومد، با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و پوکر به قیافه بچه ها نگاه کرد.
یونهو: این دیگه چه سمیِ!!
هونگ جونگ با خنده کلاهی روی سر یونهو گذاشت و بعدم به سمت مینگی رفت.
هونگ: با مزس مگه نه؟ از کمد وویونگ پیدا کردم.
مینگی روی نوک پاش وایساد تا قد هونگ جونگ بهش نرسه.
هونگ جونگ کلافه شد و با کلاه ضربه ای بهش زد.
هونگ : یااا... فکر کردی نمیتونم بزارم سرت؟
هونگ جونگ با نیشخند به سمت یونهو برگشت و کلاه رو بهش داد.
هونگ: لطفا بزار سرش.
یونهو خنده ای کرد و با کلاه به سمت مینگی رفت.
مینگی بدون اینکه مخالفتی بکنه، سرش رو خم کرد و یونهو کلاه رو سرش گذاشت.
مینگی دستش رو روی گودی کمر یونهو گذاشت و فشار آرومی بهش آورد و بهم نزدیک تر شدن.
مینگی لبخندی زد و با نوک بینیش ضربه آرومی به نوک بینی یونهو زد.
مینگی: بهم میاد؟
یونهو خندید و همه صداشون رفت بالا و اون دوتارو از هم جدا کردن.
سان: آیشش.. مور مورم شد.
سونگهوا: یاد تازه عروس دومادا افتادم.
یوسانگ: آها...میدونستی خودتم تازه دومادی؟
سونگهوا با چهره متعجب و سوالی به یوسانگ نگاه کرد و یوسانگ انگشت حلقش رو بهش نشون داد.
سونگهوا خندید و دمه گوش یوسانگ آروم زمزمه کرد.
سونگهوا: یه لحظه فکر کردم انگشت وسط بهم نشون دادی...
یوسانگ لبخند مصنوعی زد و زیر لب زمزمه کرد.
یوسانگ: تو به همون نیت برداشت کن.
یونهو با دیدن میز چشماش برقی زد و آب دهنش رو قورت داد.
یونهو: چقدر خوشمزن... میخوامشون.
همگی باهم دور میز نشستن و مینگی به یونهو کمک کرد با بشینه.
به افتخار خوب شدن یونهو، یه بطری شراب رو باز کردن و توی لیوان ها ریختن.
با خوشحالی لیوان هارو بهم زدن و شروع کردن به خوردن و نوشیدن.
بچه ها کامل مست شده بودن ولی یونهو فقط یه قلپ خورده بود و مینگی هم بخاطر یونهو در حدی خورده بود که مست نشه.
کلی کنار هم رقصیدن و خندیدن و عکس یادگاری گرفتن.
همشون خوشحال بودن که همه اون ترس ها از بین رفته بود و یونهو کاملا حالش خوب بود.
مینگی با تمام وجودش به یونهو افتخار میکرد و تمام مدت با لبخند بهش خیره شده بود. دکترا بهش گفته بودن که احتمال برگشتن یونهو فقط پنج درصد بوده و اینو به خوبی میدونست که یونهو تمام اون مدت واقعا جنگیده بود تا زنده بمونه.
هونگ جونگ مثل همیشه کلی بازی به بچه ها پیشنهاد داد و کنار هم کلی خوش گذروندن.
نزدیکای یک شب بود که بچه ها کم کم جمع کردن و آماده رفتن شدن.
مینگی، یونهو رو سوار ماشین کرد و همه بچه ها با خوشحالی براشون دست تکون دادن.
یونهو بغض توی گلوش رو قورت داد و لبخند گرمی زد و دستش رو تکون داد.
خوشحال بود که دوباره میتونه کنار عزیزانش نفس بکشه.
یوسانگ و سونگهوا هم با بچه ها خداحافظی کردن و سوار موتور شدن.
جونگهو روبه هونگ جونگ کرد و با لحن معمولی لب زد.
جونگهو: میخوای بیا من میرسونمت.
هونگ جونگ زیر چشمی نگاهی به وویونگ کرد و وویونگ نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت براش.
هونگ: باشه... ممنونم.
جونگهو و هونگ جونگ هم خداحافظی کردن و سوار موتور شدن.
با فاصله چند دقیقه کل خونه سکوت شد و همه رفتن.
وویونگ بدن خستش رو روی کاناپه انداخت و سان با لبخند به سمتش رفت.
سان کنارش نشست و سرش رو روی پاهای وویونگ گذاشت.
سان: آیگوو... چقدر خسته شدیم.
وویونگ کش موهاش رو درآورد و موهاش رو ماساژ داد.
وویونگ: اوهوم ولی خوش گذشت هممون نیاز داشتیم بهش.
سان تا خواست جوابی بده، موبایلش زنگ خورد و عذرخواهی از وویونگ کرد و جواب داد.
سان: بله اوما؟
سان بعد از چند لحظه، سریع بلند شد و شروع کرد به دوییدن سمت در و بینش خطاب به مامانش حرف زد.
سان: باشه... الان میام نگران نباش.
وویونگ نگران شد و به سمت سان رفت.
وویونگ: چیشده؟ حال مامانت خوبه؟
سان لبخند الکی زد و پیشونی وویونگ رو بوسید.
سان: همه چیز خوبه نگران نباش، باهات تماس میگیرم.
سان به سمت موتورش رفت که یهو یه چیزی یادش افتاد.
سان : راستی بیا برسونمت
وویونگ دستاش رو تکون داد و لبخندی زد.
وویونگ: نه نه نگران نباش برو منم با تاکسی برمیگردم.
سان که بشدت عجله داشت مجبور شد قبول کنه و سریع سوار موتور شد و با عجله به سمت خونه رفت.
...
یونهو وقتی توی ماشین نشست، کمی چشماش گرم شد و آروم آروم خوابش برد.
بعد از گذشت چند دقیقه، چشماش رو باز کرد و به خیابون ها نگاهی انداخت.
هیچ کدوم از خیابون ها براش آشنا نبودن برای همین به سمت مینگی چرخید و سوالی نگاهش کرد.
یونهو: کجا داریم میریم.
مینگی نگاه کوتاهی به یونهو کرد و دوباره به خیابون جلوش خیره شد و لبخندی زد.
مینگی: میریم خونه.
یونهو کمی با خودش فکر کرد و حدس زد شاید چون بیهوش بوده اینجاهارو فراموش کرده.
دوباره سرش رو به صندلی تکیه داد و گرمی دستی رو روی دستش حس کرد.
لبخند شیرینی زد و دست مینگی رو گرفت و نفسش رو داد بیرون و دوباره چشماش رو بست.
...
مینگی ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت یونهو چرخید.
با دیدن چشمای پف کرده و بستش و چهره مظلومش، قند توی دلش آب شد.
مینگی کمی سرش رو خم کرد و گوشش رو نزدیک لب و بینی یونهو برد.
مینگی چند دقیقه فقط به صدای نفس کشیدن یونهو گوش داد و بغض تموم گلوش رو گرفت.
واقعا خوشحال بود و هیچ وقت فکر نمیکرد صدای نفس کشیدن کسی انقدر آرومش کنه.
مینگی بالاخره به خودش اومد و با پشت دست چشماش رو پاک کرد و آروم دستش رو روی سرشونه یونهو گذاشت و چند ضربه آروم بهش زد.
مینگی: قشنگم.. رسیدیم
یونهو کمی وول خورد و چشماش رو باز کرد و سوالی به اطرافش نگاه کرد. یونهو چون خواب و بیدار بود زیاد متوجه متفاوت بودن اطرافش نشد و با چشمای نیمه باز از ماشین پیاده شد.
دستش رو دور بازوی مینگی حلقه کرد و دنبال مینگی راه افتاد.
سوار آسانسور شدن که یهو یونهو چشماش گرد شد و سریع به سمت مینگی چرخید.
یونهو: آسانسور؟! شما که آسانسور نداشتید...
بعد به دکمه نگاهی کرد که داشت تا شماره ده رو نشون میداد.
یونهو: ده طبقهههه!!!!!
حالت متفکری به خودش گرفت و به مینگی نگاه کرد.
یونهو: یه خونه ویلایی چجوری شده ده طبقه...
مینگی از شدت خنگیش زد زیر خنده و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
مینگی: گفتم که داریم میریم خونمون.
یونهو گیج تر از قبل شد و ترجیح داد چیزی نگه تا کامل برسن.
آسانسور توی طبقه پنج وایساد و باهم دیگه پیاده شدن.
مینگی جلوی یک دری وایساد و کارتی از جیبش درآورد و در رو باز کرد.
مینگی یک قدم عقب اومد و دستاش رو روی چشمای یونهو قرار داد.
مینگی: چشماتو ببند و به جایی نگاه نکن جرزن کوچولو.
یونهو با استرس شروع کرد به راه رفتن و همش میترسید نکنه زمین بخوره.
یونهو: یا هیچی نمیبینم مراقب باش یهو داغون نشممم.
بعد از اینکه چند قدم برداشت، مینگی لبخندی زد و دمه لاله گوشش با صدای بمی زمزمه کرد.
مینگی: چشماتو باز کن بیبی.
یونهو با شنیدن صدای مینگی، تمام بدنش مور مور شد و وقتی مینگی دستاش رو برداشت، یونهو آروم چشماش رو باز کرد.
با دیدن صحنه روبه روش، دهنش نیمه باز موند و چشماش گرد شد.
یونهو: این.. اینجا....
مینگی لبخندی زد و دستاش رو دور کمر یونهو حلقه کرد.
مینگی: خونه ی ماست.
یونهو کم کم اشک توی چشماش جمع شد و با عشق به همه جای خونه نگاه کرد.
خونه خیلی کوچیکی بود اما برای یونهو خیلی ارزش داشت.
قسمت حال خونه به رنگ آبی آسمونی بود که به آدم کلی آرامش میداد.
قسمت آشپزخونه بیشتر وسایل ها سفید بودن و چند وسیله هم رنگ های پاستلی بودن.
اونجا فقط یک اتاق خواب داشت که توش یه بالکن خیلی قشنگ بود که با گل و گلدون های مختلف تزئین شده بود.
اتاق خواب ترکیب رنگ سفید و طوسی بود.
همچی کامل و بی نقص بود. انگار برای چیدمان خونه کلی مدت وقت گذاشته شده بود.
یونهو با چشمای خیس سمت مینگی چرخید و با تمام توانش دویید سمتش.
یونهو خودش رو توی آغوش مینگی پرت کرد و پاهاش رو دور کمرش قفل کرد.
مینگی دستاش رو دور بدن یونهو قفل کرد و چند دور چرخید و باهم از تهه دل خندیدن.
بعد از چندبار چرخیدن، مینگی بی حرکت شد و یونهو همینطور که میخندید، چند ضربه به مینگی زد.
یونهو: یااا...کی وقت کردی همچین کاری بکنی...
مینگی سرش رو کمی نزدیک برد و نفسش رو روی لبای یونهو رها کرد.
مینگی: من تورو برای تمام زندگیم میخواستم. دیگه نمیخوام حتی یک ثانیه رو هم از دست بدم. میخوام صبح تا شب نگاهت کنم.
یونهو پیشونیش رو به پیشونی مینگی چسبوند و سرانگشتاش رو نوازش وار روی صورت مینگی کشید.
جفتشون نفساشون گرم تر شده بود و بعد از چند ثانیه، لباشون روی هم قرار گرفت و با تمام دلتنگی و ترسی که قبلا داشتن همو عمیق بوسیدن.
مینگی با پاش ضربه آرومی به در اتاق زد و در بسته شد.
همینجور که یونهو توی بغلش بود، آروم به سمت تخت رفت و یونهو رو روش خوابوند.
مینگی روی یونهو خیمه زد و لباش رو عمیق تر از قبل بوسید و بینش آروم زمزمه کرد.
مینگی: چه بهشت چه جهنم، من با تو میمونم.
...
یوسانگ با لطافت و جذابیت تمام، دستاش رو دور گردن سونگهوا حلقه کرد و کوتاه لباش رو بوسید.
یوسانگ: شبت بخیر
سونگهوا با دقت به تمام اجزای صورت یوسانگ نگاه کرد.
بخاطر نوشیدنی، گونه هاش سرخ شده بود، چشماش و لباش پف کرده بود و هزار برابر قبل برای سونگهوا خواستنی شده بود.
وقتی یوسانگ خواست به سمت در خونش بره، سونگهوا دستش رو دور کمر یوسانگ حلقه کرد و مانع شد.
یوسانگ سرش رو چرخوند و سوالی به سونگهوا نگاه کرد.
سونگهوا کمی یوسانگ رو کشید سمت خودش و لباش رو روی لاله گوش یوسانگ قرار داد.
سونگهوا: میخوام پیشت بخوابم.
یوسانگ ضربه ای به شونش زد و اخم الکی کرد.
یوسانگ: یاا تو مستی یادت رفته چقدر روی مسئله مست بودن حساسی؟!
سونگهوا لبخندی زد و شونه هاش رو بالا انداخت.
سونگهوا: برام مهم نیست که مستم. من میخوام شب رو پیش تو بخوابم.
یوسانگ یه تای ابروش رو انداخت بالا و با آرنج ضربه ای به پهلوی سونگهوا زد و از بغلش اومد بیرون.
یوسانگ: گفتم نمیشههه.
زبونی دراز کرد و سریع وارد خونه شد و در رو بست.
یوسانگ با صدای آروم خندید که بعد از چند لحظه اون خنده محو شد.
سونگهوا خیلی راحت کلید رو انداخت و وارد خونه شد.
یوسانگ دستش رو روی کمرش گذاشت و سوالی به سونگهوا خیره شد.
یوسانگ: چیشد الان؟؟؟
سونگهوا ادای خنده یوسانگ رو درآورد و به سمت تخت رفت و خودش رو انداخت روش.
یوسانگ دمپایی از روی زمین برداشت و به سمتش پرت کرد.
یوسانگ: کلید از کجا آوردی تو؟؟؟
دمپایی مستقیم به بوت مبارک سونگهوا برخورد کرد و سونگهوا یه متر از جاش پرید و به سمت یوسانگ چرخید.
نیشخند پهنی به یوسانگ زد و کلید توی دستش رو چرخوند.
سونگهوا: از صاحبخونه گرفتم.
یوسانگ دهنش نیمه باز شد و دمپایی دوم رو برداشت و دنبال سونگهوا کرد.
یوسانگ: تو غلط کردییی با اون.
جفتشون توی کل خونه هی دوییدن و فریاد زدن و خندیدن.
بالاخره سونگهوا جلوی یوسانگ رو گرفت و باهم روی زمین پرت شدن.
خنده هاشون کم کم محو شد و به چشمای هم خیره شدن.
یوسانگ آب دهنش رو قورت داد و چنگ آرومی به یقه سونگهوا زد.
سونگهوا نگاهی به دستای چفت شده یوسانگ کرد و لبخندی زد.
کمی سرش رو برد نزدیک تر و با پررویی تمام به یوسانگ خیره شد.
سونگهوا:حالا میشه شب بمونم یا نه؟
کمی فکر کرد و دوباره حرفش رو ادامه داد.
سونگهوا: البته اگه نزاری هم باز من میمونم.
یوسانگ نیشخند صدا داری زد و یقه سونگهوا رو کشید.
یوسانگ: خفه شو و منو ببوس.
لباش رو روی لبای سونگهوا گذاشت و سونگهوا روی لباش نیشخندی زد و همراهیش کرد.
سونگهوا دستاش رو روی بازوهای یوسانگ گذاشت و نوازش وار تا مچ دستش برد.
دستاش رو توی دستای یوسانگ چفت کرد و دستای یوسانگ رو بالای سرش قرار داد.
توی سکوت خونه صدای بوسه هاشون پیچیده شد و بدون اینکه توجهی به روی زمین بودنشون بکنن همدیگه رو عمیق بوسیدن.
...
سان با عجله موتور رو پارک کرد و به سمت در خونه دویید.
وارد خونه شد و دید همه چراغ ها خاموش هستن.
به سمت کلید چراغ رفت و چراغ رو روشن کرد.
با دیدن صحنه روبه روش نفس توی سینه اش حبس شد.
همه جا بهم ریخته بود و کلی ظرف شکسته بود، مادرش توی تاریکی روی کاناپه نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود.
با نگرانی به سمت مادرش رفت و جلوش زانو زد.
دستاش رو روی صورت خیس مادرش گذاشت و نگران لب زد.
سان: اوما... چیشده؟؟ چرا اینجاها بهم ریختس؟ چرا....
با دیدن کبودی روی صورت مادرش سکوتی کرد و کمی بعد صورتش کامل سرخ شد و چشماش برق زد.
سان: اون حرومزاده کجاست؟
مادر سان، نگران دستاش رو روی شونه های سان گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
_ نه... چیزی نشده هیچی نشده عصبی نشو...
_چته هنوز داری با خودت حرف میزنی؟
ناپدری سان توی چهارچوب در اتاق بود و وقتی سان رو دید نیشخندی زد.
_ به به چه عجب. اومدی کمک مامان جونت کنی؟
به خوبی میشد فهمید که چقدر مسته و هیچی حالیش نیست.
سان بدون اینکه چیزی بگه به سمتش دویید و مشتی توی صورتش زد.
یقه ناپدریش رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند.
مادرش فقط جیغ میزد و دنبالش میدویید.
سان به سمت پارکینگ رفت که وسایل مکانیکی ناپدریش هم اونجا بود.
وقتی وارد اونجا شد فورا در رو بست و قفل کرد.
مادرش مدام پشت در گریه میکرد و التماس میکرد.
سان مشت دیگه ای به صورت ناپدریش زد و وقتی به روی زمین افتاد، سان روی قفسه سینش نشست و چندین بار بهش مشت زد.
سان از جاش بلند شد و دستی توی موهاش کشید و دادی زد.
چشماش کاملا خیس شده بود.
سان: بخاطر مامانم جلوت سکوت کردم.. فکر کردم میتونی خوشبختش کنی.. اما بهت اجازه نمیدم حتی نوک دستت بهش بخوره.
سان لگدی به شکمش زد و به سراغ وسایل ها رفت.
با دیدن یک وسیله آشنایی، بغض کل گلوش رو گرفت.
با تمام خشمی که داشت اون وسیله آهنی رو برداشت و با فندکی که روی میز بود خوب داغش کرد.
ناپدریش که کاملا ترسیده بود به سختی خودش رو روی زمین میکشید و میخواست یجوری فرار کنه.
سان اون وسیله رو توی دستش تکون داد و به سمت ناپدریش رفت.
سان: میدونی این چیه؟ یا بهتره بگم میدونی این چیه بابا؟
خنده عصبی کرد و تیشرتش رو زد بالا و پشتش رو کرد به ناپدریش.
سان: خوب نگاش کن.. هنوز جاش موونده... اونقدری جاش مشخص هست که خوب یادت بیاااد.
مادر سان روی زمین نشست و دستش رو جلوی دهنش گذاشت و از تهه دل گریه کرد.
سان نزدیک تر شد و ناپدریش مدام سعی میکرد از روی زمین بلند بشه.
سان تیشرت ناپدریش بالا داد و محکم نگهش داشت.
آهن رو آروم آروم نزدیک شکم ناپدریش کرد و وقتی فقط یک سانت مونده بود، ناپدریش بلند فریاد زد و گریه کرد.
_ ولممم کن حرومزاده... دیگه با مامانت کاری ندارم... گمشین برید.
سان نیشخندی زد و ناپدریش رو کمی به سمت جلو آورد و محکم کوبید به دیوار.
سان: اینو الان باید به عنوان عذرخواهی قبول کنم؟
دوباره آهن رو نزدیک کرد که ناپدریش از ترس لرزید و بلند تر فریاد زد.
_ ببخشییید غلط کردممم...دیگه اذیت نمیکنم.
سان آهن رو کنار ناپدریش گذاشت و فندک رو هم گذاشت.
سان: اشغالی مثل تو لیاقت زن پاکی مثل مادر منو نداره... خودت خودتو مجازات کن چون لایقشی.
سان از جاش بلند شد و در رو باز کرد.
مادر بی حالش رو از روی زمین بلند کرد و روی موهاش رو بوسید.
جفتشون توی بغل هم گریه کردن و به طبقه بالا رفتن.
ساکشون رو جمع کردن و از خونه اومدن بیرون.
سان تا سوار موتورش شد صدای داد خیلی بلندی از سمت پارکینگشون اومد.
مادر سان نگران به پشتش نگاهی کرد اما میدونست که دیگه قرار نیست فرصتی بده و به اندازه کافی خودش و پسرش آسیب دیدن.
سان وقتی صدا رو شنید نیشخندی زد و زیر لب زمزمه ای کرد.
سان: امیدوارم جاش بمونه.. بابا.
مامان سان پشت موتور سوار شد و سان پیامی برای وویونگ فرستاد.
*بیداری؟ دارم میام سمت خونتون.*
سان موتور رو روشن کرد و به سمت خونه وویونگ رفت.
خودش هم نمیدونست چرا داره میره اونجا اما تنها چیزی که میدونست این بود که به آغوش وویونگ نیاز داره.
....
وقتی به خونه وویونگ رسیدن، سان موتور رو پارک کرد و با مادرش به سمت در خونه رفتن.
مادرش دستی روی موهاش کشید و با استرس لب زد.
_ به نظرت ایرادی نداره این وقت شب بریم؟
سان دستش رو پشت مادرش گذاشت و ضربه آرومی به در زد.
وویونگ که پشت در کمین کرده بود با خوشحالی در رو باز کرد و وقتی سان رو با مادرش به همراه ساک دید خشکش زد.
کم کم چهره اش حالت نگران گرفت و ساک رو از دست مادر سان گرفت.
لبخند گرمی زد و به خوبی از مادر سان استقبال کرد.
سان برای اینکه مادرش معذب نشه، به وویونگ گفت که خونشون از نظر آب و برق به مشکل خورده و مجبور شدن بیان اینجا.
وویونگ با احترام تمام، مادر سان رو به اتاق مهمان برد و وسایل رو براش آماده کرد.
مادر سان لبخندی بهش زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
_ممنونم پسرم.
مادر سان که از درون خورد شده بود اما لبخند گرم و شیطونی زد و به جفتشون نگاهی کرد.
_معلومه که خیلی مراقب پسرمی.
وویونگ گونه هاش کامل رنگ گرفت و سرفه ای کرد و سان سریع اومد جلو رو به مادرش لب زد.
سان: بهتره بخوابی اوما خسته شدی فردا حرف میزنیم.
سان، وویونگ رو از اتاق کشید بیرون و در رو بست.
باهم به سمت اتاق وویونگ رفتن و سان ساکش رو گوشه اتاق گذاشت.
سان دست وویونگ رو گرفت و توی بغلش کشید.
عطر تن وویونگ رو بو کرد و چشماش رو بست.
خیلی خسته بود انگار که روحش دیگه جونی نداشت.
وویونگ به خوبی میدونست که حال سان و مادرش خوب نیست حتی از کبودی صورت مادرش میشد راحت فهمید.
اما میخواست سان خودش توضیح بده.
وویونگ چند ضربه آروم به کمر سان زد و روی موهاش رو بوسید.
بعد از حرکت وویونگ، سرشونه های سان لرزیدن و کم کم لباس وویونگ خیس شد.
وویونگ به نوازش کردن کمر سان ادامه داد و گذاشت سان خودش رو خالی کنه.
سان حتی گریه اش صدا نداشت انگار که گریه کردن رو بلد نبود، فریاد زدن رو بلد نبود، بلد نبود بگه حالم خوب نیست، بلد نبود خسته بشه، بلد نبود...
دردی که سال ها توی سینش بود امشب دوباره براش مرور شد، دوباره تمام زخمای روحش سر باز کردن.
بعد از چند دقیقه سان کمی آروم شد و وقتی خواست سرش رو بلند کنه سریع اشکاش رو پاک کرد.
سان: معذرت میخوام.
وویونگ نفس عمیقی کشید و بالاخره حرف زد.
دستای سان رو توی دستاش گرفت و با نگرانی تمام به سان خیره شد.
وویونگ: من همیشه کنارتم.. من همیشه بهت گوش میدم لطفا توی خودت نریز. امشب چی اذیتت کرده؟
جفتشون روی تخت نشستن و سان تمام اتفاقات رو براش تعریف کرد از بچگیش تا امشب.
وویونگ تمام مدت از عصبانیت، مشت دستاش محکم و محکم تر میشد.
وقتی حرفای سان تموم شد، وویونگ بغض گلوش رو قورت داد و لبخندی به سان زد.
وویونگ دست سان رو کشید و باهم روی تخت دراز کشیدن.
سان سرش رو روی قفسه سینه وویونگ گذاشت و وویونگ دستش رو لایه موهای سان برد و نوازشش کرد.
بعد از چند ثانیه وویونگ آهنگی رو زمزمه کرد و به نوازش کردن سان ادامه داد.
سان چشماش رو بست و به صدای دلنشین وویونگ گوش کرد.
سان دستش رو نوازش وار روی شکم وویونگ کشید و یهو کمی تیشرتش به سمت بالا رفت.
سان با دیدن یه قسمت از لباس زیر وویونگ، دهنش نیمه باز شد و سرش رو بالا آورد و با چشمای ریز شده به وویونگ نگاه کرد.
سان: همیشه از اینا میپوشی؟؟؟
وویونگ اولش متوجه نشد اما وقتی نگاه سان رو دنبال کرد متوجه شد و سریع تیشرتش رو داد پایین و روی تخت نشست.
سرفه ای کرد و با صدای آروم زمزمه کرد.
وویونگ: نه... ینی.. چون یهو پیام دادی... ام...
سان نیشخندی زد و نزدیک وویونگ شد و با زبونش لباش رو کمی خیس کرد.
سان: ام فکر کردی دارم میام پیشت تا؟؟
وویونگ که کامل سرخ شده بود مشتی به قفسه سینه سان زد و زیر پتو رفت و چشماش رو بست.
وویونگ: بخواب بی ادب.
سان نگاه مظلومی به وویونگ کرد و چونه اش رو روی قفسه سینه وویونگ قرار داد.
سان: واقعا فکر میکنی الان خوابم میبره؟
سان همینجور که داشت ادای مظلومارو در میآورد، یواشکی دستش رو از زیر پتو رد کرد و سرانگشتاش رو به زیر کش شلوارک وویونگ برد و لباس زیرش رو لمس کرد.
کمی به سمت بالا اومد و صورتش رو مقابل صورت وویونگ قرار داد و نفس گرمش رو رها کرد.
سان: آجوشی خوابش نمیاد تو خوابت میاد؟
وویونگ از شدت خجالت، لبش رو بین دندوناش گرفت و با حس لمس شدن هیسی کشید و کمی وول خورد.
وویونگ: ولی... امشب تو...
سان بدون اینکه اجازه بده حرفش تموم بشه، لباش رو روی لبای وویونگ گذاشت و زبونش رو از بین لباش رد کرد.
وویونگ ناله خفه ای کرد و به پشت گردن سان چنگی زد و پاهاش رو دور کمر سان قفل کرد.
...
مادر سان برای خوابیدن تلاش کرد اما بی فایده بود.
وقتی وویونگ رو کنار سان دید خیلی خوشحال شد. خوشحال برای اینکه پسرش عشق حقیقیش رو پیدا کرده بود.
حداقل مطمئن بود قرار نیست زندگی پسرش مثل خودش بشه و یک عمر تحمل بکنه.
همینجور که به سقف خیره بود به همچی فکر کرد.
نفس عمیقی کشید و کمی جا به جا شد و به پهلو خوابید.
-امیدوارم سان روی کاناپه بدن درد نشه.
...
اینم از چپتر جدییییید
بابای سان رو باید با گلوله ای که داداش یونهو رو میکشیم بکشیم
عاشق مامان سانم که فکر میکنه پسر نازش روی کاناپس...ولی اون روی تخت دوست پسرشه زیبا نیست؟؟
خیلیییی خوشحال میشم ازم حمایت کنید وت بدید کامنت بزارید
توی چنل هم تمام چپتر هارو قرار میدم و چیزای دیگه میزارم و لینک ناشناس و آیدیم رو هم گذاشتم
اگه نظر و انتقادی دارید یا همینجوری حرفی دارید خوشحال میشم بیاید
آیدی چنل:
@AbutterflyInTheIce
ESTÁS LEYENDO
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Novela Juvenil" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...