یونهو با لمس باد خنک روی پوست صورتش، پلکاش رو روی هم گذاشت و لبخند محوی گوشه لبش ظاهر شد.
یهو چیزی یادش اومد و چشماش رو باز کرد و دستاش رو روی سرشونه مینگی گذاشت و متعجب حرف زد.
یونهو: یااا هیونگ من که بهت نگفتم خونم کجاست! از کجا خونم رو بلدی؟؟ چرا آدرس رو نپرسیدی؟!! الان کجا داریم میریم؟؟!!!
مینگی با شنیدن پر حرفی یونهو، نفس عمیقی کشید و بیشتر گاز داد.
مینگی: خونت؟ شرط رو یادت رفت؟!
از توی آیینه با نیشخندی به یونهو خیره شد و یونهو با دیدن نیشخند، گونه هاش سرخ شد و صورتش رو پشت مینگی قایم کرد.
یونهو لباش رو کمی روی هم فشار داد و آروم زمزمه کرد.
یونهو: چه شرطی؟! من باید برم خونه.
مینگی تک خنده ای کرد و از اذیت کردن یونهو لذت برد.
مینگی: اینکه باید به حرفام گوش بدی.
مینگی کمی سرش رو به سمت یونهو چرخوند و ادامه داد.
مینگی: حالام بهت میگم نمیری خونه و میای پیش من.
چراغ قرمز شد و مینگی موتور رو نگهداشت و با صدای بم ادامه داد.
مینگی: و تنها چیزی که باید دربرار خواسته هام بگی اینه *چشم ددی*
یونهو یه لحظه به گوشاش شک کرد و چشماش گرد شد و با صدای بلند و جیغ مانندی واکنش نشون داد.
یونهو: چچییی؟؟!!مینگی که گوشش قطعا بعد از شنیدن جیغ یونهو کلی خون اومده بود، دستش رو روی گوشش کشید و از توی آیینه با چشمای جدی به یونهو خیره شد.
مینگی: اگه نمیخوای میتونی پیاده بشی همین الان.
نگاهی به چراغ قرمز کرد و ادامه داد.
مینگی: پونزده ثانیه فرصت داری.
یونهو چنگی به پایین تیشرتش زد و با پوست لبش کلنجار رفت.
به اعداد چراغ که هی کم و کمتر میشدن نگاه کرد.پلکاش رو از خجالت بست و دستاشو محکم دور کمر مینگی حلقه کرد.
سرش رو به پشت مینگی تکیه داد و خودش رو قایم کرد و صدایی به سختی از گلوش خارج شد و زمزمه کرد.یونهو: چشم ددی.
مینگی وقتی دید دستای ظریف یونهو دورش حلقه شده، لبخندی زد اما با شنیدن چیزی که انتظارش رو نداشت خشکش زد.
الان...بهم..گفت..ددی؟؟!!
چراغ سبز شد و ماشین های پشتی کلی بوق برای مینگی زدن و بالاخره مینگی به خودش اومد و حرکت کرد.
...
سونگهوا دستاش رو توی جیبش گذاشت و برای خودش سوت زد و آواز خوند و بعد از خوندن هر بیت به یکی از دوستاش یه فحش داد.
आप पढ़ रहे हैं
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
किशोर उपन्यास" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...