یونهو دستاش رو زیر میز برد و با انگشتاش بازی کرد و به ظرف غذاش خیره موند و سعی کرد به رو به روش نگاه نکنه.
یونهو با شنیدن صدای مینگی سرش رو بالا آورد.
مینگی نیشخندی زد و با سرانگشتش اشاره ای به خرس قهوه ای روی تیشرت یونهو کرد.
مینگی: کیوتِ.
مینگی ذره ای از سوجوش رو خورد و به گونه های سرخ شده یونهو خیره شد.
یونهو سرمای کمی توی دست هاش حس کرد و سعی کرد به گونه های سرخش توجهی نکنه و سری به نشانه تشکر خم کرد.
یونهو: ممنونم.
دوستای سان باهم حرف میزدن و دوستای وویونگ کمی باهم پچ پچ میکردن.
وویونگ بخاطر اینکه نتونسته بود طراحی بکنه، غمگین بود و چنگالش رو توی دستش چرخوند و با دیدن تکه مرغی که توی ظرفش گذاشته شد، سرش رو بالا آورد و با چهره استخوانی و چشمای کشیده سان مواجه شد.
سان: بخور وگرنه بچه ها همه رو تموم میکنن.
وویونگ گونه هاش کمی رنگ گرفت و تشکر آرومی زیر لب کرد.
سونگهوا دستاش رو روی میز کوبید و نق زد.
سونگهوا: یاااا نکنه پیرمردای نود ساله دور هم جمع شدیم؟ حوصلم سر رفت.
هونگ جونگ ذوقی کرد و دستاش رو بالا آورد.
هونگ جونگ: من یه بازی خوب بلدممم.
توی چشمای همه یک امیدواری بوجود اومد و به هونگ جونگ خیره شدن.
از جاش بلند شد و کارت های پاستور رو از کیفش درآورد و گلوش رو صاف کرد.
هونگ جونگ: اهم..خب ببینید دوستان، من به هرکدوم از شماها یک عددی میدم بدون اینکه خودم ببینم و یک شرطی رو میگم که دو شماره باید باهم انجام بدن.
یونهو ذوقی کرد و دستاش رو بهم کوبید و عالیه ای گفت، که با شنیدن صدای پوزخند مینگی، دوباره خجالت کشید و سکوت کرد.
هونگ جونگ کارت ها رو از شماره دو تا هشت بین همه تقسیم کرد و بعد از تقسیم کردن لبخند شیطانی زد.
هونگ جونگ: خب خب شماره هاتونو ببینید ولی به هم نشون ندید.
سان کمی خم شد و عددش رو دید *۷*
یوسانگ کارتش رو دید و با دیدن عدد شانسش خدا خدا کرد بهش چیزی نیفته. *۴*
یونهو که تحمل نداشت خم شد و در گوش یوسانگ زمزمه کرد.
یونهو: عدد من پنج.
هونگ جونگ دستش رو توی هوا تکون داد.
هونگ جونگ: خب دیگه بسه.
دستش رو زیر چونش برد و فکر کرد.
هونگ جونگ: شماره هفت و دو دیگه نمیتونن ادامه غذاشون رو بخورن و باید برن و شب هم پیش هم بخوابن.
ČTEŠ
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Teenfikce" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...