19

306 40 25
                                    

سان حوله رو خیلی آروم به موهای لخت و خیس وویونگ کشید و لبخند شیرینی گوشه لبش نشست.
خم شد و بوسه نرمی روی سرشونه برهنه وویونگ گذاشت و به خشک کردن موهاش ادامه داد.
وویونگ کمی مورمورش شد و خودش رو جمع کرد.
وویونگ: موهای خودت هم خیسه الان سرما میخوری.
سان سر انگشتاش رو لای موهای نرم وویونگ کشید و لبخندی زد.
سان: نه مشکلی نیست الان دلم میخواد موهای تورو خشک کنم.
نیشخند شیطانی زد و خم شد دمه لاله گوشه وویونگ ادامه داد.
سان: بالاخره بعد از راند دیشب و راند توی حموم باید مراقبت باشم.
بعد از گفتن حرفش بلند خندید و وویونگ ضربه محکمی به پای سان زد و از جاش بلند شد.
حوله رو از دست سان کشید و حوله ی سان رو سمتش پرت کرد.
وویونگ: یااا... بگیر موهاتو خشک کن داره دیر میشه و اینکه عصرم یادت نره بیای کارگاه.
وویونگ بعد از گفتن حرفش به سمت لباسای مدرسش رفت و بین راه برگشت سمت سان و یه تای ابروش رو داد بالا.
وویونگ: حواستون باشه اگه یادتون بره بیاید اون وقت امشب نوبت راند منه.
سان با شنیدن حرف وویونگ، دهنش نیمه باز موند و وویونگ با لبخند پیروزمندانه رفت که آماده بشه.
سان سری تکون داد و چشمش افتاد به حوله ی توی دستش
سان: این حوله برای منه؟!
وویونگ که داشت کمربندشو می‌بست، سرش رو آورد بالا و سری تکون داد
وویونگ: آره برای تو خریدمش.
سان ذوقی کرد و حوله رو انداخت روی صورتش و روی کاناپه خودش رو انداخت و دستش رو گذاشت روی قلبش.
وویونگ با دیدن کارای سان، خنده ای کرد و موهاش رو با کش بست.
...
هونگ جونگ توی حیاط راه رفت و با چشماش دنبال بچه ها گشت.
همشون با همدیگه چشم تو چشم شدن و به سمت هم دوییدن.
هونگ جونگ ضربه ای به بوت وویونگ زد و بلند بلند نق زد.
هونگ: یاااا دیشب چیکار کردی؟؟
وویونگ از درد چهرش مچاله شد و یونهو زد زیر خنده.
وویونگ با دیدن خندیدن یونهو، ضربه ای به بوتش زد و یونهو از درد به خودش پیچید.
وویونگ: حالا بخند.
یوسانگ خندید و سری از سر تاسف تکون داد.
یونهو اخمی کرد و با پاش لگدی به بوت یوسانگ زد.
یونهو: یااا نخند خودت باید اول از همه تعریف کنی.
یوسانگ آخی گفت و بوتش رو مالید.
هونگ جونگ یه تای ابروش رو داد بالا و با دستش ضربه ای به بوت خودش زد.
هونگ: هه دلتون بسوزه اصن امروز دوست دارم همش بشینم روی صندلی.
بچه ها با دهن نیمه باز به یک سمت خیره شدن و هونگ جونگ متعجب به اونجا نگاه کرد و با دیدن پسرا، سریع صاف وایساد و لبخند الکی زد.
مینگی و سان و سونگهوا و جونگهو پوکر داشتن به اسگولای روبه روشون نگاه میکردن.
هونگ جونگ الکی زد زیر خنده و باتمای خوشگل رو هل داد.
هونگ: وای الان دیر می‌رسیم به کلاس بریییم.
بچه هام سریع تایید کردن و به سمت کلاس دوییدن.
هونگ جونگ تا خواست بره، جونگهو دستش رو گرفت و کشیدش کنار.
سان و مینگی و سونگهوا رفتن روی نیمکت نشستن و با لبخند به دوییدن بچه ها نگاه کردن.
جونگهو با استرس دستی توی موهاش کشید و آروم زمزمه کرد.
جونگهو: خب راستش... راجب دیشب..
هونگ جونگ سریع حرفش رو قطع کرد و ادامه داد.
هونگ: هی بهتره فراموشش کنی جفتمون مست بودیم و اون بوسه بی معنی بود.
دستش رو روی شونه جونگهو گذاشت و ادامه داد.
هونگ: پس بهش فکر نکن هیونگ.
هیونگ....
جونگهو لبخند تلخی زد و به رفتن هونگ جونگ نگاه کرد و از جیبش دستبندی که برای هونگ جونگ خریده بود رو درآورد.
شستش رو روی دستبند کشید و تلخ خندید.
جونگهو: پس من فقط یک هیونگم...
سری تکون داد و به سمت بچه ها رفت و دستبند رو توی سطل انداخت و کنار مینگی روی نیمکت نشست و به سان که داشت حرف می‌زد نگاه کرد.
سان: خب.. اون برام خیلی خاصه و نمیخوام از دستش بدم.
همه ذوقی کردن و سونگهوا ضربه آرومی به شونه سان زد.
سونگ: فکرشو میکردی سه تامون باهم وارد رابطه بشیم؟
سونگهوا به جونگهو نگاهی کرد و چشماش رو ریز کرد.
سونگ: فقط تو موندی باید دست بکار بشی.
جونگهو خنده الکی کرد و فقط سری تکون داد.
...
یونهو با ذوق توی راهرو راه رفت و رقصید.
با دیدن کلاس مینگی، لبخند شیرینی گوشه لبش ظاهر شد و رفت جلوی درش که قسمت بالاش شیشه ای بود.
دستی تکون داد و وقتی مینگی نگاهش کرد، چشمکی براش زد و با دستاش بهش قلب نشون داد و براش شکلک های کیوت درآورد.
مینگی خیلی یواشکی بهش قلب نشون داد و یونهو از ذوق خندید و براش ادای غش کردن درآورد که با باز شدن در و دیدن استاد مینگی، قلبش اومد توی دهنش و موهای زائد نداشتش ریخت.
استاد: به کدومشون قلب نشون میدادی؟! مینگی؟!
کل کلاس به مینگی نگاه کردن و همه باهم ذوقی کردن.
یونهو سریع کولش رو از روی زمین برداشت و شروع کرد به دوییدن.
استاد خنده ای کرد و در کلاس رو دوباره بست و روبه مینگی حرف زد.
استاد: فکر کنم خیلی دوستت داره.
مینگی لبخندی روی لبش ظاهر شد و سرش رو انداخت پایین.
موبایلش ویبره ای رفت و مینگی یواشکی به صفحه موبایلش نگاه کرد.
از عصبانیت مشتی روی میز زد و از جاش بلند شد و با عصبانیت کلاس رو ترک کرد.
....

Sit In front Of me For sixty Days | Ateez Donde viven las historias. Descúbrelo ahora