سان با قدم های تند به سمت جایی که آنا بهش گفته بود رفت.
وقتی رسید، وایساد و کمی نفس نفس زد. به اطراف نگاه کرد که با شنیدن صدای آنا، سمتش برگشت.
آنا: اوپااا...
تا سان روش رو برگردوند، آنا خودش رو انداخت توی بغلش و شروع کرد به گریه کردن.
سان که نمیدونست چیشده، فقط موهای آنا رو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
سان: هی.. آروم باش و بهم بگو چیشده..
آنا کمی سرش رو عقب آورد و اشکاش رو پاک کرد، چندبار نفس عمیق کشید و با صدای لرزون حرف زد.
آنا: اوپا..من در حقت بد کردم... متاسفم.
دوباره گریش شدت گرفت و سعی کرد حرفش رو ادامه بده.
آنا: معنی خیانت رو فهمیدم اوپا... معنی سواستفاده از بدن...
گریش شدید تر شد و نتونست ادامه بده.
سان که با شنیدن حرف آخرش متعجب و عصبی شده بود، آنا رو بغل کرد و چند ضربه آروم به کمرش زد و با صدای کاملا نگران لب زد.
سان: میشه بگی کی اذیتت کرده؟ کی ازت سواستفاده کرده؟!!
آنا گونش رو به قفسه سینه سان فشار داد و سعی کرد بین گریه هاش حرف بزنه.
آنا: ج.. جیم.
سان با شنیدن اسم آشنا، کل صورتش قرمز شد و از شدت عصبانیت دندوناش رو روی هم فشار داد.
سان: اون لعنتی...
...
آنا ساعت ها برای سان حرف زد و براش همه چیز رو تعریف کرد، که جیم چجوری ازش سواستفاده کرده و فقط بخاطر اینکه با سان قرار میزاشته و میخواست از سان انتقام بگیره.
کل وجود سان رو عذاب وجدان گرفت و با شنیدن حرفاش حس کرد مقصره.
سان نفس عمیقی کشید و به آنا که کمی آروم شده بود، خیره شد.
سان: میرسونمت خونه.
آنا با شنیدن حرف سان سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه و با چهره غمگین حرف زد.
آنا: اوپا... نمیخوام مزاحمت بشم همین که اومدی و گوش دادی برام کافیه... من میدونم از زندگیت رفتم و مجبور نیستی...
با قرار گرفتن دست سان روی لباش، حرفش رو قطع کرد.
سان: ادامه نده و من به تو الان مدیونم چون بخاطر من ازت سواستفاده شده.
سان دستی توی موهاش کشید و از جاش بلند شد و آنا هم بلند شد و دنبالش راه افتاد.
سان اصلا خوشحال نبود و دوست نداشت کنار آنا باشه، اما الان مجبور بود و از این اجبار حالش بهم میخورد.
بعد از برداشتن چند قدم، موبایلش رو برداشت و شماره مینگی رو گرفت.
سان: سلام من برنمیگردم ویلا، وسایلم یادت نره بیاری.
مینگی: ودف... چیشده؟!
سان: بعدا میگم بهت، فعلا
آنا با شنیدن حرفای سان لبخند محوی گوشه لبش ظاهر شد و از اینکه نقشش داره عملی میشه خوشحال شد.
...
مینگی وقتی تماس قطع شد به بقیه که داشتن پاسور بازی میکردن نگاهی کرد.
مینگی: سان گفتش نمیاد...
همگی متعجب و ناراحت شدن، اما یکی بیشتر غمگین شد، یکی که میدونست سان کجاست.
وویونگ دستی توی موهاش کشید و کارتاش رو گذاشت روی میز و از جاش بلند شد.
وویونگ: بدون من بازی رو ادامه بدید میرم یکم استراحت کنم.
بدون گفتن حرفی به سمت اتاقش رفت.
سونگهوا کش و قوسی به بدنش داد و کارتاش رو روی میز گذاشت.
سونگهوا: آره بازی بسه منم میرم یکم قدم بزنم.
از جاش بلند شد و بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به یوسانگ بکنه به سمت در رفت.
وقتی سونگهوا از ویلا خارج شد، یوسانگ از جاش بلند شد و پشت سرش راه افتاد.
مینگی در یخچال رو باز کرد و با دیدن اینکه داره میترکه برگشت روبه یونهو و لب زد.
مینگی: میای بریم خرید؟!
هونگ جونگ و جونگهو که چندلحظه پیش سر یخچال بودن، با چهره های پوکر و هنگ کرده به مینگی خیره شدن.
یونهو دستاش رو کوبید بهم و با ذوق بلند شد.
یونهو: آره بریممم.
مینگی وقتی دید یونهو قبول کرد نیشخندی زد و در یخچال رو بست.
هونگ جونگ و جونگهو به رفتن همه نگاه کردن و وقتی ویلا سوت و کور شد آهی کشیدن.
هونگ جونگ به جونگهو نگاه کرد و با روشن شدن چراغی بالا سرش نیشخندی زد.
هونگ: خب من حاکمم و میخوام بهت شرط بگم.
جونگهو با تعجب نگاهش کرد.
جونگهو: چییی؟؟!! ولی همه که رفتن...
هونگ جونگ انگشت اشارش رو آورد بالا و چشماش رو ریز کرد.
هونگ: دقیقااا و ما باید رابطه وویونگ و سان، سونگهوا و یوسانگ رو درست کنیم و به مینگی و یونهو کمک کنیم.
جونگهو یه تای ابروش رو داد بالا و لب زد.
جونگهو: مگه مشاور ازدواجی چیزی هستی؟!
دستی توی موهاش کشید و ادامه داد.
جونگهو: آه... فکر کنم زیادی سریال های بی ال دیدی.
هونگ خنده ای کرد و دستاش رو مالید بهم.
هونگ: آره دقیقا.
نیشخندش عمیق تر شد و ادامه داد.
هونگ: شایدم همین الان توی یه داستان بی ال باشیم.
...
وویونگ به طراحی هاش که چهره و اندام سان بود نگاه کرد.
بغضی توی گلوش بود، انگار بین قلب و مغزش درگیری بود.
قطره اشکی از چشمش افتاد روی طراحی که از چهره سان کشیده بود و برگه خیس شد.
کاغذ هارو کنار گذاشت و دراز کشید و به سقف خیره شد.
موبایلش رو برداشت و دو دل بود که زنگ بزنه به سان یا نه.
خواست چیزی براش بنویسه اما بازم نتونست.
موبایلش رو پرت کرد و سعی کرد چشماش رو ببنده و به چیزی فکر نکنه.
اما اون لحظه های شیرین و اون بوسه...
مدام توی مغزش مرور میشد.
...
سان با به یاد آوردن چیزی موبایلش رو درآورد و خواست به وویونگ زنگ بزنه.
با شنیدن صدای آنا و وایسادن تاکسی بیخیال شد و موبایل رو توی جیبش گذاشت.
آنا: رسیدیم.
تاکسی نگه داشت و سان و آنا پیاده شدن.
سان الان توی یه شهر دیگه بود و خیلی خوب میدونست که آخر هفته خودش و وویونگ رو خراب کرده.
آنا با اشوه به سان نگاه کرد و به سمت خونه اش رفت.
در و باز کرد و سان پشت سرش وارد خونه ای شد که هرگز نباید میشد.
...
سونگهوا کفاش رو درآورد و روی شن های ساحل گذاشت.
با حس خنکی شن ها لبخندی زد و شروع کرد قدم زدن کنار دریا.
دستاش رو توی جیبش برد و به آسمون تیره و ستاره ها خیره شد.
باد کل موهاش رو حرکت میداد و صورتش رو نوازش میکرد.
وقتی از ویلا کلی دور شد روبه روی دریا ایستاد.
دلش گرفته بود، دلش میخواست خالی بشه، دلش فریاد میخواست.
دستاش رو از جیبش درآورد و گذاشت کنار لباش تا دریا خوب صدای فریادش رو بشنوه.
سونگ: لعنتتتیییییی.
بعد از فریادی که زد نفس عمیقی کشید و حس کرد بهتر شده، پس دوباره تکرارش کرد.
سونگ: یووسااااانگ احمققققق.
دندوناش رو روی هم فشار داد و دوباره داد زد.
سونگ: احححمممققققق.
یو: خوودتیییییییی.
سونگهوا با شنیدن فریاد یوسانگ از پشت سرش، از جاش پرید و سریع برگشت و با دیدن یوسانگ دهنش نیمه باز موند.
یوسانگ دست به سینه شد و ابرویی برای سونگهوا بالا انداخت.
سونگهوا توی دلش به خودش فحشی داد.
_شت... همه رو شنید یعنی؟ لعنت بهم.
....
یوسانگ وقتی دید سونگهوا از ویلا خارج شد، سریع از جاش بلند شد و پشت سرش حرکت کرد.
کنار کفش های سونگهوا وایساد و کفش هاش رو درآورد و کنار کفش های سونگهوا گذاشت.
کنار دریا شروع کرد به قدم زدن و به فرد روبه روش خیره شد.
نه به آسمون نگاه میکرد نه دریا.
چشماش فقط یک چیز رو توی تاریکی میدید... سونگهوا رو.
ناگهان سونگهوا چرخید روبه دریا و یوسانگ سریع دویید و رفت پشت سرش.
دستش رو روی قفسه سینش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
یو: نزدیک بود لو برما.
با شنیدن فریاد سونگهوا از جاش پرید و نگران بهش خیره شد.
جمله های بعدی سونگهوا رو شنید و لبخندی زد.
یو: یعنی انقدر دلت شکسته؟!
نیشخند یوسانگ عمیق تر شد و دستاش رو آورد بالا و فریاد زد
یو: خوودتیییییییی.
...
مینگی ون رو جلوی فروشگاه نزدیک ویلا پارک کرد.
برگشت سمت یونهو و لبخندی زد.
مینگی: خب رسیدیم.
یونهو لبخندی زد و همین که داشت کمربندش رو باز میکرد، مینگی پیاده شد و در رو براش باز کرد.
گونه هاش سرخ شدن و برای تشکر سری تکون داد و پیاده شد.
یونهو: ممنونم.
کنار هم قدم زدن و به سمت فروشگاه رفتن.
یونهو با دیدن فروشگاه چشماش برق زد و با خوشحالی به سمت قفسه ها رفت.
مینگی چرخ خریدی برداشت و با لبخند پشت سر یونهو راه افتاد.
یونهو با دیدن بسته های مارشمالو، زبونش رو روی لبش کشید و چندتا بسته برداشت و گذاشت توی چرخ خرید.
مینگی کیوتی زیر لب بهش گفت و هردو چندتا چیز برداشتن و گذاشتن توی چرخ.
مینگی سرش گرم بسته های گوشت خوک بود و داشت نگاهشون میکرد و یونهو کمی ازش فاصله گرفت و با دیدن ردیف اسباب بازی ها، ذوقی کرد و سمتش رفت.
به تک تک عروسکهای رنگی نگاه کرد و چشمش خورد به یک یونی کورن صورتی بزرگ.
چشماش درشت و براق شدن و سمتش رفت.
روی پنجه پا ایستاد و عروسک رو آورد پایین و توی بغلش گرفت.
با لمس نرمیش ذوقی کرد و به سمت مینگی رفت با خوشحالی، اما....
مینگی نبود...
یونهو کمی قدم برداشت و دنبال مینگی گشت.
کم کم سرعت قدماش تند تر شد و نگرانی رو توی چهره اش میشد فهمید.
به سمت ته فروشگاه رفت و مینگی رو صدا کرد.
_یونهو
نه....
دوباره.. صدای برادرش بود...
عروسک از دستش افتاد و با سرعت به سمت انباری فروشگاه رفت.
گریه اش شدت گرفته بود و فقط میدویید بدون اینکه بدونه کجا داره میره.
مدام صدای برادرش رو میشنید.
گوشه انباری پشت جعبه ها قایم شد و زانوش رو بغل کرد.
صورتش رو قایم کرد و سعی کرد صدایی ازش درنیاد.
_یونهوو
دوباره.....
نفسش حبس شد و بدنش لرزید.
مدام توی مغزش تکرار میکرد که اون اینجا نیست.. اون اینجا نیست.
گریه اش شدید تر شد و خودش رو بیشتر قایم کرد.
_یونهووو.. میدونم پشت مبلی.. بیا بیرون نمیخوای که هیونگ با کمربند بزنتت دوباره؟!
خاطرات گذشته... اون حرفا... اون اتفاقا.. همه داشتن توی مغزش مرور میشدن.
_یونهوو
با شنیدن دوباره صدا فریادی زد و بلند گریه کرد.
....
مینگی بالاخره بسته گوشتی انتخاب کرد و گذاشت توی چرخ.
سرش رو برگردوند و وقتی دید یونهو نیست، کمی قدم برداشت و دنبالش گشت.
چرخ رو هل داد و با قدمای بلند دنبال یونهو گشت.
تمام ردیف هارو دید و کمی نگران شد، موبایلش رو از جیبش دراورد و شماره یونهو رو گرفت.
مینگی:لعنتی.
وقتی دید یونهو آنتن نداره موبایلش رو توی جیبش گذاشت و ناگهان چشمش افتاد به تهه فروشگاه.
یه عروسک اونجا افتاده بود و در انباری نیمه باز بود.
یه حسی بهش میگفت که یونهو اونجاست.
چرخ رو رها کرد و با اخمی غلیظ به سمت اونجا دویید.
در انباری رو با شدت باز کرد و توی تاریکی دنبال یونهو گشت.
همه جا پر جعبه بود. نفس نفس زد و یونهو رو صدا کرد.
مینگی: یونهوو
با شنیدن فریاد یونهو به سمت صدا دویید و جعبه های خالی روهم چیده شده رو پرت کرد اونور.
با دیدن یونهو که زانوهاش رو بغل کرده نفس عمیقی کشید.
اما... اون داشت گریه میکرد....
نگران سمتش رفت و بدن بی جونش رو کشید توی بغلش.
یونهو توی شوک بود و مدام مینگی رو میزد و هولش میداد عقب.
یونهو: ولم کن عوضیییی..
مینگی فشاری به سرشونه های یونهو آورد و صداش رو برد بالا.
مینگی: به خودت بیاااا یونهوو.
یونهو ناگهان آروم شد و به چهره مینگی خیره شد.
لباش شروع کرد به لرزیدن و بغضش ترکید و خودش رو پرت کرد توی بغل مینگی.
مینگی بغلش کرد و موهاش رو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
مینگی: آروم باش من اینجام، حالا بگو چی اذیتت کرد؟!
یونهو: دوباره... دوباره صداش رو.. شنیدم.
مینگی خوب میدونست اوضاع روحی یونهو خوب نیست و این توهم زدن ها میتونه براش خطرناک باشه.
با دستاش صورت یونهو رو قاب گرفت و با چهره ای نگران لب زد.
مینگی: بهم قول میدی که وقتی برگشتیم باهام بیای بریم یه جایی؟!
یونهو: ک..جا؟!
مینگی لبخندی گرم به یونهو زد.
مینگی: پیش یه دوست که کمکت کنه.
یونهو که خوب میدونست منظور مینگی یه مشاوره، لبخندی بهش زد و سری تکون داد.
یونهو: آره میام.
مینگی نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد.
سکوتی بینشون ایجاد شد و به چشم های هم خیره شدن.
یونهو وقتی دید دوباره قلبش داره دیوونه وار میزنه، گونه های خیسش رو با آستینش پاک کرد و تمام شجاعتش رو جمع کرد.
مصمم به مینگی خیره شد و لب زد.
یونهو: چرا منو بوسیدی؟!
...
آنا کلی خوراکی های مختلف روی میز چیند و کاملا خوشحال بود.
سان حس خوبی نداشت و همش براش سوال بود چیشد حال آنا انقدر زود خوب شد.
آنا لبخندی زد و موهاش رو با اشوه داد عقب.
آنا: میرم آبمیوه بیارم برات.
به سمت آشپزخونه رفت و سان فقط سرش رو تکون داد.
سان که حالا خیلی خوب میدونست نباید حرف های آنا رو باور میکرد، کلافه دستی توی موهاش کشید و از جاش بلند شد و خواست بره.
به سمت در رفت که آنا از آشپزخونه اومد.
آنا: میخوای بری؟!
بغض الکی کرد و سینی رو گذاشت روی میز.
اشکاش رو پاک کرد و مظلوم به سان خیره شد.
آنا: میدونستم اذیت میشی کنارم باشی... بهت گفتم نمیخوام بیای... اما گفتی بهم مدیونی و عذاب وجدان داری..
سان پوفی کشید و لعنتی زیر لب گفت، چون خوب میدونست آنا چه بازیگریه.
سان: پس بعد خوردن آبمیوه میرم، و اینکه جفتمون خوب میدونیم حالت خیلی هم بد نیست و اون عذاب وجدانم رو هم با سرویس کردن جیم جبران میکنم نه درکنار تو بودن.
آنا با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد اما سعی کرد آروم باشه و لبخند الکی زد.
آنا: قبوله.
روی کاناپه نشستن و سان لیوان رو توی دستش گرفت و سر کشید.
آنا نیشخندی روی لباش ظاهر شد و کمی از آب پرتقال رو سرکشید و چرخید به سمت سان.
دستاش رو روی پای سان گذاشت و با نیشخند بهش نزدیک شد.
سان عصبی شد و هولش داد به سمت عقب و لیوان رو روی میز کوبید و از جاش بلند شد.
به سمت در رفت اما با هر قدمی که برمیداشت سرش گیج میرفت و همه جا تیره و تار میشد.
سر جاش ایستاد و دستش رو روی شقیقش گذاشت و ناگهان همه جا تاریک شد و به روی زمین افتاد.
آنا از جاش بلند شد و نفسش رو با حرص داد بیرون.
آنا: اگه باهام میموندی اینجوری نمیشد.
با بلند شدن صدای دست زدن، آنا برگشت به سمت صدا و با دیدن جیم لبخند چندشی زد و به سمتش رفت.
دستاش رو روی سرشونه های جیم گذاشت و لباش رو بوسید.
جیم لبخند چندش تری زد و به بدن سان خیره شد و بلند خندید.
جیم: کارت خوب بود.
جیم به سمت سان رفت و بالای سرش ایستاد.
با نیشخند زیر لب زمزمه کرد.
جیم: حالا وقتشه کاری که دوست داری رو انجام بدی.
آنا با چهره متعجب و سوالی به سمتش رفت.
آنا: منظورت چیه؟!
جیم دستاش رو توی جیبش برد و نیشخندی زد.
جیم: مگه نمیخواستی همه بدونن ماله اونی؟! مخصوصا وویونگ.
آنا نیشخندی روی لباش ظاهر شد و موبایلش رو توی دستش گرفت.
جیم به سمت در رفت.
جیم: تا قبل اینکه بیدار بشه کاراتو بکن.
موبایلش رو آورد بالا و چندبار تکون داد.
جیم: منتظر عکسا و فیلمات هستم.
از ویلا خارج شد و در رو پشت سرش بست.
...
آنا به سختی سان رو تا اتاق خواب کشید و روی تخت خوابوندش.
با لبخند به سمت حموم رفت و همه موهاش رو خیس کرد.
بندای تاپش رو درآورد و حوله رو پیچید دورش و کمی آرایش کرد و با سایه بنفش کبودی هایی روی گردنش ایجاد کرد.
نیشخندی توی آیینه به خودش زد و از حموم خارج شد.
موبایلش رو توی دستش گرفت و رفت توی دوربینش.
زاویه رو درست کرد و کنار سان روی تخت دراز کشید.
کمی بهش نزدیک شد و سر سان رو به خودش چسبوند و عکسی گرفت.
سرش رو روبه روی سان قرار داد و جوری که چشمای بسته سان مشخص نشه و لباش رو بوسید.
با خنده نشست و دوتا عکس رو خواست پست کنه.
توی کپشن نوشت * انقدر خسته بود که نتونست منو ببره حموم و خوابش برد البته که از خواب بیدارش کردم و منو بوسید^^*
وقتی پست شد خنده ای کرد و خوشحال بود که هم قراره دوست پسر سابقش بسوزه هم وویونگ...
....
وویونگ با چهره ای که غرق فکر بود طراحی هاش رو کامل کرد و توی پوشه ای قرارشون داد.
از عصر توی اتاق مونده بود و همش فکر میکرد.
به بدنش کش و قوسی داد و روی صندلی نشست و موبایلش رو گرفت دستش.
همینجوری داشت برای خودش میچرخید که توی گروه همکلاسی هاش پستی ارسال شد.
چی...
دستاش یخ کرد و به صفحه خیره شده بود.
پیام های بقیه تند تند ارسال میشد.
_اووو..چقدر بهم میان.
_عه من این دختر رو دیدم توی مدرسه.
_وای باورم نمیشه اوپا دوست دختر داره.
_به سان حسودیم شد دختره واقعا خوشگله.
_خدای من... من دارم چی میبینم.
_کاشکی اوپا ماله من بود.
_و کاشکی این دختر مال من بود.
قطره اشکی از چشمای وویونگ چکید و گوشیش رو پرت کرد.
اون واقعا عصبی بود.
حالش از خودش بهم میخورد.
وویونگ: احمقییی
وویونگ: توووو یه احمقییییی
مشتی به دیوار زد و روی زمین نشست و گریه کرد.
یعنی همهی اون نوازش کردنا، اون خنده ها، اون بوسه، همش دروغ بود؟!
_چرا منو بوسیدی لعنتیییی؟!!! چراا؟!
...
دکتر پانسمان سرش رو باز کرد و بهش گفت امروز میتونه مرخص بشه، فقط دستش تا یک ماه باید توی گچ باشه.
از بیمارستان مرخص شد اما هنوز رد کبودی ها مشخص بود.
_بالاخره پیدات میکنم رابین هود لعنتی، هم تورو میکشم هم اون هرزه کوچولو رو.
با شنیدن صدایی چرخید به سمت صدا.
_جناب یون کیفتون رو جا گذاشتید.
سری تکون داد و کیف رو گرفت و به سمت خیابون رفت و تاکسی گرفت.
تاکسی جلوی خونه نگه داشت و یون ازش پیاده شد و وارد خونه شد.
همه جا کمی خاک گرفته بود و یون به سمت زیرزمین رفت و تمام اون روز توی سرش مرور شد.
_بزودی اینجا دوباره حبس میشی داداش کوچولو.
...
سونگهوا و یوسانگ توی سکوت کنار هم روی شن ها نشستن و به دریای بی پایان خیره شدن.
یوسانگ کمی با انگشتش بازی کرد و همزمان باهم چیزی گفتن.
یو:معذرت میخوام.
سونگ: چرا منو بوسیدی؟
جفتشون بهم خیره شدن اما توی چشمای سونگهوا یه جدیت و آرامشی بود اما توی چشمای یوسانگ پر از علامت سوال بود.
یوسانگ روش رو برگردوند و سرش رو انداخت پایین.
سونگهوا وقتی دید یوسانگ چیزی نگفت تک خنده ای کرد و از جاش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن.
یوسانگ به رفتن سونگهوا خیره شد و دستاش رو مشت کرد.
یو: لعنتی...
از جاش بلند شد و به سمت سونگهوا دویید.
دستش رو روی سرشونه سونگهوا گذاشت و برگردوندش سمت خودش و بدون گفتن چیزی لباش رو گذاشت روی لب سونگهوا.
ازش جدا شد با جدیت لب زد.
یو: لعنتی... به جای قهر کردن فقط باید داد میزدی که منو میخوای.
سونگهوا متعجب به یوسانگ خیره شده بود.
یوسانگ خنده ای کرد و ادامه داد.
یو: کایتو دوست بچگیام بود و اینکه...
دستش رو محکم دور کمر سونگهوا حلقه کرد و کشیدش جلو.
یو: اون لعنتی تایپ من نیست.
سونگهوا با دیدن چهره جدی یوسانگ آب دهنش رو قورت داد و گیج بهش نگاه کرد.
یو: تایپ من تویی.
سونگهوا با انگشتش ضربه ای به پیشونی یوسانگ زد و یوسانگ آخی گفت و حلقه دستش رو باز کرد.
سونگهوا: مثلا تاپی گفتن باتمی گفتن...
دستش رو روی قلبش گذاشت و ادامه داد.
سونگهوا: یااا مطمئنی باتمی؟!
یوسانگ با چهره هنگ کرده و لبای نیمه باز به سونگهوا خیره شد.
اما خشمش کم کم توی چهرش پدیدار شد و به سمت سونگهوا حمله کرد.
یو: منو بگو فکر کردم عاقل شدیییی... نگو هنوزم خنگگ و رو مخییییی.
سونگهوا از دستش فرار کرد و کلی باهم کشتی گرفتن و کم کم رفتن توی دریا و پاهاشون خیس شد.
یوسانگ همینجور که داشت سونگهوا رو میزد، سونگهوا سریع گرفتش و توی صورت همدیگه نفس نفس زدن و موهای خیسشون به پیشونی هاشون چسبیده بود.
سونگهوا دستاش رو دور کمر یوسانگ حلقه کرد و کشیدش سمت خودش.
سونگ: توهم تایپ منی.
حلقه دستاش رو تنگ تر کرد و خم شد سمت یوسانگ.
یوسانگ که گونه هاش رنگ گرفته بود و قلبش بی قرار میکوبید، چشم هاش رو بست و آماده بوسیدن شد.
سونگهوا با دیدن چشمای بسته و چهره یوسانگ لبخندی زد و پیشونیش رو نرم بوسید و زمزمه کرد.
سونگ: میخوام کامل بشناسمت، میخوام کنارت باشم همیشه
کمی سرش رو آرود پایین و به چشمای یوسانگ خیره شد.
سونگ: و دوست دارم وقتی رفتم توی قلبت لبات رو ببوسم.
یوسانگ نیشخند عصبی زد و دستش رو پشت گردن سونگهوا گذاشت.
یو: الانشم تو قلبمی پس ساکت شو فقط منو ببوس.
لباش رو روی لبای سونگهوا گذاشت و زیر نور ماه همدیگه رو بوسیدن.
صدای بوسه اشون با صدای موج دریا ترکیب شده بود و توی سکوت شب شنیده میشد.
لب های هم رو به نوبت مک زدن و بوسیدن.
گرمای بوسه اشون باعث شد سرمای آب رو حس نکنن.
بعد گذشت چند دقیقه سونگهوا لباش رو جدا کرد و با لبخند دست یوسانگ رو گرفت و شروع کرد به دوییدن.
آب تا بالای مچ پاشون بود و صدای خنده اشون توی کل ساحل پیچیده بود.
بدون گفتن حرفی فقط دوییدن و باد کل موها و لباسشون رو حرکت میداد.
هوا تاریک بود اما با وجود نور ماه به خوبی میشد اون دوتا رو توی دریا دید.
سونگهوا همین طور که دست یوسانگ رو میکشید فریادی زد.
سونگ: منننن اییین احمققق رو دووسست داااارمممم.
یوسانگ با شنیدن حرف سونگهوا بغضی کرد، اما بلند خندید و مثل اون داد زد.
یو: منممممم ایییین خنگگگگ روو دوووسسستتت دارمممم.
موقع فریاد زدناشون حتی دریا سکوت کرده بود تا ماه به خوبی بشنوه و قلب این دو نفر رو بهم وصل کنه.
کنار ماه دوتا ستاره درخشان پدیدار شد.
یوسانگ وایساد و دستش رو دراز کرد و ستاره هارو به سونگهوا نشون داد.
یو: اونا منو توییم.
سونگهوا به اسمون نگاه کرد و با دیدن ستاره ها لبخندی زد.
سونگ: آره منو توییم.
...
وویونگ شروع کرد وسایلش رو جمع کرد چون قرار بود صبح برگردن.
رفت به سمت کمد که چشمش افتاد به بالای کمد.
روی پنجه پا بلند شد و اون چیز رو سعی کرد بیاره پایین.
_یه کیف گیتار...
آوردش پایین و به سمت تخت رفت.
زیپش رو باز کرد و با دیدن گیتار چشماش برق زد.
_واقعا زیباست..
توی دستش گرفت و کمی کوکش کرد.
آخرین باری که گیتار زده بود چندسال پیش بود و الان خیلی چیزها رو فراموش کرده بود.
با اومدن فکری توی سرش موبایلش رو به بالشت تکیه داد و خواست از خودش فیلم بگیره.
کمی نوت هارو تمرین کرد و صداش رو صاف کرد و شروع کرد به خوندن و نواختن.
BINABASA MO ANG
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Teen Fiction" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...