یوسانگ دستی به لباس جذب براق مشکیش کشید و کمی سایه زرشکی به گوشه چشماش زد.
عطر تلخ و شیرینی به گردنش زد و کیفش رو برداشت و حین اینکه به سمت در میرفت به لاک های زرشکی دستش نگاهی کرد.
وقتی از خونش خارج شد با سونگهوا چشم تو چشم شد. سونگهوا با چشمایی براق به فرد روبه روش خیره شد و دلش میخواست گوشه چشمای کشیده یوسانگ رو ببوسه.
برای چند لحظه بهم خیره موندن که با سوت هونگ جونگ به خودشون اومدن.
هونگ: وااو چقدر امشب عالی شدی.
یوسانگ خنده کوتاهی کرد و به سمتشون رفت.
سونگهوا برای حرف هونگ جونگ فقط سری تکون داد اما وقتی یوسانگ کنارش قرار گرفت، آروم دستش رو دور کمر یوسانگ حلقه کرد و دمه لاله گوشش زمزمه کرد.
سونگ: امشب و همه شب ها تو برای من زیبا ترینی.
یوسانگ توی قلبش احساس گرمای شدیدی کرد و ضربه آرومی به بازوی سونگهوا زد و به هونگ جونگی که اصلا توی باغ نبود اشاره کرد.
دوتایی خنده آرومی کردن و به سمت ماشین هونگ جونگ رفتن.
هونگ جونگ پشت فرمون نشست و یوسانگ رفت عقب و سونگهوا هم رفت عقب.
هونگ جونگ با چهره ای ناامید بهشون نگاه کرد و روبه یوسانگ کرد و لب زد.
هونگ: انقدر زود منو فراموش کردی؟
یوسانگ خنده ای کرد و سریع چهره اش پوکر شد و انگشت فاکش رو به هونگ جونگ نشون داد.
هونگ جونگ سری از تاسف تکون داد و به سمت بار حرکت کرد.
سونگهوا به آیینه جلو نگاه کرد و حواسش به نگاه های هونگ جونگ بود.
وقتی دید به عقب نگاهی نمیکنه، آروم دستش رو حرکت داد و روی رون پای یوسانگ گذاشت.
یوسانگ به سونگهوا سوالی نگاهی کرد که با نوازش ها و ماساژ هاش لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد جلوی سونگهوا رو بگیره.
سونگهوا با چشماش اشاره ای به هونگ جونگ کرد و یوسانگ مجبور شد بی حرکت بمونه.
سونگهوا سرانگشتاش رو روی کل رونش کشید و سرش رو چرخوند و به خیابون نگاه کرد.
یوسانگ گونه هاش هرلحظه سرخ تر میشد و بدنش گرم تر میشد اما مجبور بود بی حرکت بمونه....
یونهو به پیرهن توری آبی روشنش نگاهی کرد و لبخندی روی لباش نمایان شد.
این پیرهن هدیه مینگی بود و خیلی دوست داشت برای امشب بپوشتش، پس برداشتش وتنش کرد.
به خوبی پوست سفید بدنش مشخص بود.
کمی به موهاش حالت فر داد و برق لب توت فرنگی به لباش زد.
گوشه های گونه اش رو اکلیل آبی زد و کمی اکلیل به گردن و قفسه سینش هم زد.
گردنبند پروانه آبیش رو گردنش کرد و شلوار سفید پوشید اما با به یاد آوردن چیزی درش اورد و به سمت پاکت روی میز رفت.
با حس دو دل بودن باکسر توری آبی روشنش رو درآورد و بهش نگاه کرد.
حتی با نگاه کردن بهش کل گونه هاش رنگ گرفت.
باکسر سفیدش رو درآورد و اون رو پاش کرد.
توی آیینه نگاهی به پاهای کشیده و سفیدش کرد. اون باکسر انقدر توری و باریک بود که به خوبی بوتش رو نشون میداد.
توی آیینه برای بار آخر با استرس به خودش نگاهی کرد و شلوار سفیدش رو دوباره پوشید.
همین که داشت کمربندش رو میبست در اتاق باز شد و مینگی وارد اتاق شد.
مینگی به سمت یونهو رفت و از پشت دستش رو دور کمر یونهو حلقه کرد.
سرش رو توی گردنش برد و ریه اش رو از عطر تنش پر کرد.
مینگی: خیلی خوشبوعه... دوستش دارم.
با برخورد نفس های گرم مینگی به گردن یونهو، یونهو احساس مور مور شدن کرد و پلکاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
دستش رو روی دست مینگی گذاشت و چرخید به سمتش.
یونهو: هییی.. الان یهو مامان بابات میان میبینن.
مینگی به تک تک اجزای صورت یونهو خیره شد و سر انگشتاش رو روی گونه یونهو کشید و لمسش کرد.
مینگی: اکلیل آبی بهت میاد.
لبخند گرمی به یونهو زد اما وقتی چشمش افتاد به گردن و قفسه سینش که به خوبی مشخصه بخاطر توری بودن لباسش، لبخندش محو شد و آروم سرانگشتاش رو کشید به سمت پایین و گردنش رو لمس کرد.
یونهو با دیدن حرکات مینگی قلبش تند تر و تند تر زد و چنگی به سرشونه های مینگی زد.
یونهو: ممکنه یکی بی...
مینگی بدون اینکه بزاره حرف یونهو کامل بشه، حلقه دستش رو دور کمرش تنگ تر کرد و کشیدش سمت خودش.
نفس گرمش رو روی لبای براق صورتی یونهو رها کرد و صورتش رو نزدیک کرد. اونقدر نزدیک که موقع حرف زدن لباشون بهم برخورد کنه.
مینگی: فکر نکنم بتونم سالم برسونمت بار..
نفسش رو دوباره روی لب های یونهو رها کرد و چنگی به بوتش زد.
مینگی: پروانه آبی من.
یونهو با شنیدن حرف آخر مینگی، لبش رو گاز گرفت و چنگ محکم تری به سرشونه مینگی زد.
یونهو: مینگی...
با گونه های بشدت سرخ شده و چشمای براق، مظلوم به مینگی نگاه کرد.
مینگی: بهتر نیست جور دیگه صدام کنی؟
دستش رو نوازش وار روی کل ستون فقرات یونهو کشید و ادامه داد.
مینگی: مثل ددی؟
یونهو احساس کرد الاناس که قلبش توی دهنش به تپش بیفته.
نفس عمیقی کشید و آروم جوری که به سختی شنیده بشه زمزمه کرد.
یونهو: ددی میشه لطفا اذیت نکنی ممکنه یکی بیاد تو اتاق.
مینگی نیشخندی روی لباش ظاهر شد و چونه یونهو رو توی دستش گرفت.
مینگی: نه نمیشه.
بعد از گفتن حرفش، اجازه مخالفتی به یونهو نداد و شروع کرد به بوسیدن لبای صورتیش.
یونهو بین دستای مینگی کلی وول خورد و ناله های آرومی کرد اما وقتی دید نمیتونه کاری کنه، بیخیال استرسش شد و با آرامش لبای مینگی رو بوسید.
اونقدر عمیق همو بوسیدن که به خوبی صدای قلب همو میشنیدن.
کسی چند ضربه آروم به در زد اما نشنیدن و به بوسیدن همدیگه ادامه دادن.
_مینگی؟؟
با اومدن صدای مادر مینگی، جفتشون از هم جدا شدن و نفس نفس زدن.
یونهو دستی به لباسش کشید و مینگی رفت در و باز کرد و سعی کرد طبیعی رفتار کنه.
مادر مینگی جلوی خندش رو گرفت و تکه ای از موهاش رو داد پشت گوشش.
_خواستم بگم منو پدرت امشب میریم و تا آخر فردا شب نیستیم باید بریم خارج شهر.
مینگی دستی توی موهاش کشید و لبخندی زد.
مینگی: اوهوم باشه ممنون که گفتی.
مادر مینگی سری تکون داد و از لباش مشخص بود جلوی خندش رو گرفته.
مینگی با حالت گیجی نگاهش کرد و مادرش کمی رفت جلو و شصتش رو روی لب بالای مینگی کشید.
JE LEEST
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Tienerfictie" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...