20

235 36 22
                                    

سونگهوا به آرومی چشماش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.
از تخت پایین اومد و با موهای سیخ شده، به سختی به اطرافش نگاه کرد.
کمی چشماش رو مالید و از جاش بلند شد.  به سمت حموم رفت و لباس هاش رو به نوبت درآورد و آب گرم رو باز کرد و دوش گرفت.
همینطور که حوله رو دور کمرش می‌بست، سوت زد و آواز خوند.
جلوی آیینه رفت و موهای خیسش رو خشک کرد و بهشون حالت داد.
عطر تلخی به گردنش زد و پیرسینگ هاش رو به گوشش انداخت و لباس فرم مدرسه اش رو پوشید.
بعد از انداختن ساعتش، نگاه کلی به آیینه کرد و خودش رو برانداز کرد و چشمکی به خودش زد.
کوله خالی از کتابش رو برداشت و انگشت وسطش رو به کله کتاب و دفتراش نشون داد و از خونه زد بیرون و آل استار های مشکیش رو پوشید.
پایین پله ها منتظر یوسانگ موند و به ساعت نگاهی کرد و خودش رو مرتب کرد.
با باز شدن در، سونگهوا به بالا نگاهیی کرد و با دیدن یوسانگ، سوتی براش زد و آروم خندید.
یوسانگ لبخندی زد و با زیبایی تمام از پله ها پایین اومد و سونگهوا رو بغل کرد.
عطر شیرین و تلخ یوسانگ، کل وجود سونگهوا رو فرا گرفت و سونگهوا به آرومی نفس عمیقی کشید و کوتاه گونش رو بوسید و زیر لب زمزمه کرد.
سونگ: صبح بخیر.
یوسانگ لبخندی زد و تا خواست جواب سونگهوا رو بده، چیزی شنیدن و برگشتن سمت صدا.
کای: سلاام سونگهوا.
سونگهوا با دیدن پسر رو به روش، خشکش زد و عصبانیت رو توی کل سلول های بدنش حس کرد.
اون فرد کای بود...
کسی که بجای عشق، عشق دروغین رو به سونگهوا نشون داده بود.
کسی که بجای تعهد، خیانت رو به سونگهوا نشون داده بود.
کای ساک توی دستش رو جا به جا کرد و با اعتماد بنفس تمام به سمت سونگهوا رفت و بغلش کرد.
کای: خیلی دلم برات تنگ شده بود مومو.
سونگهوا عصبانی تر از قبل شد و کای بلند خندید و به یوسانگ نگاه کرد و چونه سونگهوا رو قلقلک داد.
کای: ببخشید آخه این موموی منه.
یوسانگ که خوب متوجه جو معذب کننده شده بود، خنده الکی کرد و دستش رو برد جلو.
یو: من یوسانگم
کای لبخندی زد و دستش رو برد جلو و دست یوسانگ رو گرفت.
کای: منم کای هستم دوست پ...
سونگهوا:اون هیچکس نیست بریم کلاس دیر شد.
سونگهوا با عصبانیت لب زد و بدون اینکه منتظر یوسانگ باشه شروع کرد به راه رفتن.
یوسانگ بدون گفتن چیزی با چهره هنگ کرده پشت سر سونگهوا شروع کرد به دوییدن.
یو: صبر کن بیام.
کای نگاهی بهشون کرد و نیشخندی زد.
کای: دوباره بدستت میارم مومو.
ساکش رو انداخت روی دوشش و به راه خودش ادامه داد.
.....
سونگهوا توی کلاس تمام مدت فقط به تخته خیره شده بود و با کسی حرف نمیزد.
حتی کل بچه ها متوجه فکر درگیر سونگهوا شده بودن و چندبار سعی کردن باهاش حرف بزن یا حواسش رو پرت کنن.
موبایل سونگهوا به آرومی توی جیبش لرزید و سونگهوا به خودش اومد و موبایلش رو یواشکی چک کرد.
از طرف یه شماره ناشناس، پیامی براش اومده بود.
*خیلی خوشحال شدم صبح دیدمت مومو*
سونگهوا دستش رو مشت کرد و تمام خشمش رو سعی کرد کنترل کنه تا اینکه پیام بعدی اومد.
*بی صبرانه منتظرم دوباره ببینمت. هنوزم به خوبی میتونی منو های کنی*^^
همون لحظه صدای زنگ بلند شد و سونگهوا با شدت کوله اش رو برداشت و بدون توجه به بچه ها از کلاس رفت بیرون.
همین که داشت با عصبانیت توی راهرو قدم میزد مشتی به دیوار زد و فریادی کشید.
سونگ:لعنتیییی.
...
مینگی و سان و جونگهو باهم حرف زدن و سعی کردن حال سونگهوا رو متوجه بشن اما هر سه تاشون بی خبر بودن.
سان سری تکون داد و به شونه بچه ها ضربه ای زد.
سان: میرم باهاش حرف بزنم.
سان از رختکن اومد بیرون و به سمت زمین ورزش رفت.
سونگهوا وسط زمین روی چمن نشسته بود و کل بدنش از عرق، خیس بود.
سان نزدیکش شد و خواست کنارش بشینه که دید سونگهوا موبایل رو روی زمین گذاشته و به صفحه خیره شده.
سان با مکث کنارش نشست و موبایل رو برداشت.
سان: به پیام کی خیره شدی؟!
سان نگاهش رو به صحفه داد و پیام رو خوند.
*هی نمیخوای جوابم رو بدی؟
دلم برای صدات تنگ شده.
چرا فکر میکنی من بیخیال میشم؟!
میدونی که هرچی بیشتر نادیدم بگیری بیشتر جذبت میشم؟
کی بیام همو ببینیم؟
همون هتل همیشگی خوبه؟!
یااا... نکنه برای اون پسر لاغرست؟!!
بگو که انقدر سلیقت بد نشده!!!! *
سان با هر پیامی که میخوند ابرو هاش بیشتر گره می‌خورد.
سان: این حرومزاده کیه که داره اینجوری مزاحمت میشه؟
سونگهوا با کلافگی دستی به سرش کشید و آروم زمزمه کرد.
سونگ: کای... از صبح همش پیام میده حتی صبح دمه خونم دیدمش.
سونگهوا سرش رو آورد بالا و با چشم های غرق خون به سان خیره شد.
سونگ: میدونی الان چه حالی دارم؟!
سان نفس عمیقی کشید و دستش رو دور سونگهوا حلقه کرد و بغلش کرد.
سان: کای همون پسریه که...
سان با تردید حرفش رو نصفه زد و سونگهوا نیشخندی زد.
سونگ: همون پسری که منو عاشق خودش کرد و بهم خیانت کرد.
خنده شدید تری کرد و ادامه داد.
سونگ: و همون پسری که با یک نفر دیگه اومد هتل و خواست سه تایی باهم...
بغض سونگهوا ترکید و سان سریع توی بغلش گرفت و به خودش فشارش داد.
سان: هی رفیق من کنارتم اجازه نمیدم دوباره آسیب ببینی هیچ کدوم از بچه ها نمیزاریم.
سونگهوا پشت هم گریه کرد و اجازه داد اشکاش بیاد پایین.
سونگ: اگه یوسانگ اشتباه متوجه موضوع بشه چی؟! اگه به یوسانگِ من آسیب بزنه چی؟!
سان لبخندی زد و موهای سونگهوا رو نوازش کرد.
سان: داری راجب یوسانگ حرف میزنیاا. اون حتی اگه تورو قضاوتت کنه با فهمیدن حقیقت با سرعت میاد سمتت و کنارت میمونه پس نگران نباش.
سونگهوا و سان باهم کلی حرف زدن و سونگهوا عصابش کمی آروم تر شد.
وقتی بلند شدن برن سمت رختکن، موبایل سونگهوا زنگ خورد.
سان موبایل رو از سونگهوا گرفت و با دیدن شماره کای، عصبی شد.
سان: این دست من باشه بهتره.
موبایل سونگهوا رو توی جیبش گذاشت و دستش رو دور سونگهوا حلقه کرد.
....
چند ساعت قبل:
یوسانگ با استرس دمه کلاس سونگهوا منتظر مونده بود و به در خیره شده بود.
با بلند شدن صدای زنگ، یوسانگ چند قدم به سمت کلاس رفت که در با شدت باز شد و سونگهوا با عصبانیت از کنارش رد شد و حتی کوله اش به یوسانگ برخورد کرد.
الان.. چه اتفاقی افتاد...
یوسانگ متعجب به رفتن سونگهوا نگاه کرد و با عصبانیت دستی توی موهاش کشید و جهت مخالف رفت.
یو:لعنتی...
یوسانگ بعد از تموم شدن کلاس بعدیش به سمت رختکن رفت و با دیدن مینگی و جونگهو لبخند الکی زد.
یو: هی سونگهوا رو ندیدید؟!
مینگی سری تکون داد و به زمین بازی اشاره کرد.
مینگی:فکر کنم اونجان.
یوسانگ به سمت زمین رفت و دید سان، سونگهوا رو بغل کرده و بخاطر تکون خوردن شونه های سونگهوا به خوبی فهمید که داره گریه میکنه.
با حالت نگران خواست سمتشون بره اما پشیمون شد و سمت مخالف رفت و پشت نیمکت روی زمین نشست.
کلافه پیشونیش رو به زانوش تکیه داد و آروم زمزمه کرد.
یو: چیشدی که نمیتونی به من تکیه کنی...
....
یوسانگ با عجله به سمت در مدرسه دویید و با دیدن سان ازش پرسید که سونگهوا کجاست.
سان: ام رفتش همین یکم پیش.
یوسانگ عصبانی تر از قبل شد و بدون توجه به بچه ها به سمت خونه رفت.
یو‌: باشه ازم فرار کن.
...
سونگهوا با خستگی تمام رسید به خونه و با قدم های آروم به سمت در رفت.
تمام مدت رو فقط توی فکر بود و چشماش به سختی باز بود.
در رو باز کرد و کوله اش رو کنار در گذاشت و بدن خستش رو انداخت روی تخت.
کای: بالاخره اومدی.
سونگهوا از جاش پرید و به سمت صدا برگشت.
کای با آرامش وارد خونه شد و در رو بست.
سونگ: گمشو برو بیرون کی بهت اجازه داد بیای تو.
سونگهوا از جاش بلند شد و به سمت کای رفت تا بیرونش کنه.
کای نیشخندی زد و دستای سونگهوا رو محکم گرفت.
کای: مومو خوب میدونی که زورت به من نمیرسه.
سونگهوا جوشی تر از قبل شد و با کله ضربه ای به صورت کای زد.
کای لبخندش محو شد و خونی که از بینیش اومده بود رو پاک کرد.
سونگ: انقدر بهم نگو مومو حرومزاده.
سونگهوا تا خواست قدمی برداره بدنش شروع کرد به لرزیدن.
روی تخت نشست و نفس نفس زد.
کای زیر لب خندید و با قدم های آروم سمت سونگهوا رفت.
دستش رو روی گونه سونگهوا گذاشت و خم شد سمتش.
کای: موموی من... هنوزم اینجوری میشی؟!
کای روی زانو نشست و با نیشخند بهش خیره شد.
کای: انقد ازم متنفری؟
سونگهوا قدرت حرف زدن رو از دست داده بود و بدنش قفل شده بود و فقط میلرزید.
اون پنیک عصبی لعنتی دوباره اومده بود سراغش.
کای دستش رو روی بدن سونگهوا کشید و بهش نزدیک شد.
اونقدر نزدیک شد که فقط یک سانت فاصله بینشون بود.
کای: مومو ازم متنفری؟
لباش رو به لبای سونگهوا مالید و سونگهوا تا خواست به سختی روش رو برگردونه، کای محکم روی تخت خوابوندش و به زور بهش نزدیک شد.
سیلی محکمی به سونگهوا زد و با عصبانیت داد زد.
کای: چقدر باید بهت بگم بیبی خوبی باشی؟؟؟
کای نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نوازش کردن گونه سرخ شده سونگهوا.
کای: مومو من دلم نمیخواد دعوات کنم...
سونگهوا که کل بدنش قفل شده بود فقط گریه میکرد و سعی می‌کرد با دستش بکوبه تو صورت کای.
کای با نیشخند بهش نزدیک شد و لبش رو روی گردنش قرار داد.
صدای در بلند شد و کای کلافه سرش رو آورد بالا اما با شنیدن صدا نیشخندی زد.
یو: سونگهوا؟؟ درو باز کن امروز چت شده؟؟ من نگرانتم بیا درو باز کن.
سونگهوا به سختی لباش رو خواست تکون بده.
سونگ: یو... یو...
کای سریع کرواتش رو داخل دهن سونگهوا کرد و به سمت در رفت.
کمی موهای خودش رو بهم ریخت و دکمه های اولش رو باز کرد.
آروم لایه در رو باز کرد و با نیشخند به یوسانگ خیره شد.
یوسانگ با دیدن کای دهنش نیمه باز موند و با عصبانیت تمام لب زد.
یو‌:سونگهوا کجاست؟!!
کای انگشت اشاره اش رو جلوی دهنش آورد و آروم زمزمه کرد.
کای: هییس.. خوابیده.
خنده کشداری کرد و با زمزمه ادامه داد.
کای:اگه کاریش داری بگو وقتی بیدار شد من بهش میگم.
یوسانگ کوله اش رو جابه جا کرد و نیشخندی زد.
یو: نه کاری ندارم خوب بخوابید.
یوسانگ با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن.
یه بغض شدیدی توی گلوش بود یه چیزی مدام روحش رو اذیت می‌کرد.
توی کل راه سوجو خورد و گونه هاش سرخ شد.
همش گریه میکرد و به رفتارای کل روز سونگهوا فکر می‌کرد.
اینکه چقدر صبح جلوی کای نادیدش گرفت، اینکه بعد کلاس حتی متوجه حضورش نشد، اینکه با سان درد و دل کرد اما با اون نه، اینکه بدون اون برگشت خونه و...
همه اینا داشت مغزش رو می‌خورد.
وقتی به خودش اومد، دید جلوی کارگاه وویونگه.
به در ضربه ای زد و با صدایی که مشخص بود مست شده داد زد.
یو: وویونگ... وویونگ.
وویونگ با عجله اومد توی حیاط و در رو باز کرد.
با دیدن یوسانگ نگران شد و سریع آوردش داخل.
وویونگ:چیشده؟؟!
یوسانگ تا خواست تعریف کنه مجسمه نیمه کاره وویونگ رو دید.
یو:واو این واقعا زیباست.
خنده ای کرد و دوباره ادامه داد.
یو: چرا هممون باهم عاشق شدیم؟! البته عشق شماها قشنگ تره. رقیبی ندارید.
وویونگ: چی میگی بشین عین آدم تعریف کن برام.
یوسانگ روی مبل نشست و کل ماجرا رو از دید خودش تعریف کرد.
وویونگ کلافه موهاش رو بست و منطقی با یوسانگ حرف زد.
وویونگ: ببین بنظرم کای آدم جالبی نیست و غیر ممکن سونگهوا با اون بهت خیانت کنه. بیا به تمام اتفاقات منطقی فکر کنیم. سونگهوا چجوری عصر میتونه خوابیده باشه اونم درست وقتی تازه رسیده و موهای کای بهم ریخته و دکمه اش بازه؟ یا میگی دیدی که داشته گریه میکرده شاید از سمت کای فشاری روش اومده.
کمی سکوت بینشون شکل گرفت و وویونگ یهو یه چیزی یادش اومد.
وویونگ: راستی امروز یه موبایل دست سان دیدم و بهم گفتش موبایل سونگهواس و بهتره دست اون باشه و یکی مدام به اون موبایل پیام میداد و سان با خوندنشون عصبی میشد.
یوسانگ کمی فکر کرد به تمام اتفاقات، به اخلاق سونگهوا، به حرفای وویونگ و...
یوسانگ با شدت از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن.
وویونگ: کجا داری میری؟؟؟!
یوسانگ همینجور که با عجله کفش می‌پوشید لب زد.
یو: نمیدونم فقط میدونم نمیخوام تنهاش بزارم با اون حرومزاده.
یوسانگ شروع کرد با تمام قدرت دوییدن و از شانس بدش بین راه بارون گرفت و هر ثانیه شدید تر میشد.
کل وجودش خیس شده بود اما تنها چیزی که توی مغزش بود الان فقط سونگهوا بود.
قطره های بارون با شدت به صورتش برخورد کرد و یوسانگ مدام موهای خیسش رو کنار زد.
وقتی به خونه رسید، نفس نفس زد و چند قدم رفت عقب.
نیشخندی زد و آروم زمزمه کرد.
یو: نباید با من در بیفتی کای.
با شدت به سمت در دویید و با پا کوبید بهش و در رو شکست.
با دیدن صحنه روبه روش خونش به جوش اومد.
کای داشت سعی می‌کرد به زود سر سونگهوا رو روی عضوش قرار بده.
یوسانگ که کاملا مست بود با شدت به سمت کای رفت و صندلی چوبی رو برداشت و کوبید به کای.
کل صندلی شکست و خورد شد.
یوسانگ، کای رو گرفت و مدام به صورتش مشت زد و با زانو محکم کوبید به وسط پاش.
یوسانگ شاید نقش باتم رو داشت اما صدتای یه آدم تاپ میتونست مراقب سونگهوا باشه.
کای به سختی سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه اما اصلا زورش به یوسانگ نمی‌رسید.
کل وسایل خونه بهم ریخت و خیلی چیزها شکست. یوسانگ مدام کای رو به همه جا می‌کوبید.
یوسانگ یقه کای رو گرفت و روی زمین کشید و بلند فریاد زد.
یو: گمشوووو بیرووون حرومزاده.
کای رو از خونه پرت کرد و وسایلش رو بهش نداد و در رو روش بست و زیر بارون با صورت زخمی و خونی رهاش کرد.
با بسته شدن در، سریع به سمت سونگهوا رفت و نگران صداش کرد.
سونگهوا گوشه تخت جمع شده بود و کله بدنش قفل شده بود حتی فکش و بدنش میلرزید.
یوسانگ بدن بی جون سونگهوا رو توی بغلش گرفت و چسبوند به خودش.
یو: تموم شد دیگه من اینجام من تنهات نمیزارم.
با بغض به چهره سرخ شده سونگهوا نگاه کرد و آروم زمزمه کرد.
یو: تو مومو نیستی... تو برای هیچکس دیگه نیستی تو برای منی تو تا ابد حق منی.
آروم لباش رو روی لبای سونگهوا گذاشت و نرم بوسیدش.
بدن سونگهوا کم کم آروم شد با بوسه هاش و تونست دستش رو کمی حرکت بده و صورت یوسانگ رو قاب بگیره با دستش.
سونگهوا بین بوسه با گریه زمزمه کرد.
سونگ: من هیچ وقت بهت خیانت نکردم. من... من...
یوسانگ انگشتش رو روی لباش گذاشت و لبخندی زد.
یو:هییییس میدونم نیازی به توضیح نیست.
سونگهوا چشمش افتاد به بدن خیس یوسانگ.
کل لباسش خیس شده بود و به خوبی بدن عضله ایش معلوم بود.
آروم دستش رو روی بدنش کشید و زمزمه کرد.
سونگ: خیلی خیس شدی سرما میخوری.
یوسانگ خنده ای کرد و به بدنش نگاه کرد.
یو:الان فقط تو مهمی.
سونگهوا بغضی کرد و سرش رو بین قفسه سینه یوسانگ قایم کرد.
سونگ:دوستت دارم.
یوسانگ با لحن تخسی لب زد و محکم تر بغلش کرد.
یو:بایدم داشته باشی.
دوتایی ساعت ها کنار هم بودن و یوسانگ همش سعی می‌کرد حال سونگهوا رو خوب کنه.
داشتن باهم فیلم میدیدن که به موبایل یوسانگ پیامی اومد.
یو:مثل اینکه قرار بریم شهربازی.
سونگهوا به یوسانگ نگاه کرد و لبخندی زد.
سونگ:اگه تو دوست داشته باشی میریم.
آروم روی مبل دراز کشید و سرش رو روی پای یوسانگ قرار داد.
...
مینگی تمام روز حواسش به یونهو بود. همش یونهو سرش رو با درسش گرم کرده بود و به شدت توی خودش بود.
مینگی حس می‌کرد خیلی وقته صدای خندش رو نشنیده.
مینگی فکری به سرش زد و به سمت یونهو رفت.
کتاب رو از جلوش برداشت و پیشونیش رو بوسید.
مینگی:دوست داری بریم شهربازی؟!
یونهو کمی چشماش برق زد و به سمت مینگی برگشت.
یونهو:همه بچه هام میان؟!
مینگی لبخندی زد و جواب داد.
مینگی: اگه تو بخوای آره.
مینگی موبایلش رو برداشت و به همه بچه ها پیام داد.
*همگی ساعت ده شب شهربازی میبینمتون*
...
خب بچه ها واقعا ببخشید این همه وقت نبودم.
خیلی درگیر بودم
هم احساسی هم درس و دانشگاه.
ضربه های بدی خوردم و دوباره حمله عصبیام برگشت
ولی الان خیلی بهترم و میتونم دوباره بنویسم
و خب همه امتحانام تموم شد
شماها امتحاناتون رو دادید؟؟؟؟ امیدوارم همون نمره ای رو بگیرید که میخواید
اگه هم خراب کردید فدای سرتون خودتون رو ثانیه ای غمگین نکنید
ممنون میشم بازم ازم حمایت کنید:)
پی دی اف همه چپتر هارو توی چنلم گذاشتم
آیدی:
Sitinfrontofmeforsixtydays

Sit In front Of me For sixty Days | Ateez Where stories live. Discover now