بعد از آب بازی که توی دریا کردن، هرکدوم رفتن توی اتاقشون که استراحت کنن.
قرار بود سر میز شام باهم بازی کنن و هونگ جونگ باز بشه حاکم.
ویلا توی سکوت بود و سر صدایی از هیچ کدوم اتاقا نمیومد.
...
وویونگ وسایلش رو آماده کرد، مداد هاش رو کنار کاغذش گذاشت و با شنیدن صدای سان سرش رو بالا آورد.
سان: من آمادم.
وویونگ با دیدن بدن تراشیده سان که فقط یک شرت مشکی پاش بود، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد حواسش رو بده به کارش.
سان با دیدن نگاه خیره وویونگ روی بدنش، یه تای ابروش رو داد بالا و لبخندی زد.
سان: جناب طراح؟!
وویونگ چندبار پلک زد و نگاهش رو از روی بدن سان برداشت و به چشماش خیره شد.
تخته شاسیش رو روی پاهاش قرار داد و مداد طراحیش رو دستش گرفت.
وویونگ: خب حالا باید ژستهای مختلف بگیری و من بهترینش رو طراحی...
وویونگ با دیدن ژست سان دهنش نیمه باز موند و توی دلش با خودش حرف زد.
_این پسر.. انگار مدل بدنیا اومده..
سان روی نوک پاهاش ایستاد و کمرش رو خم کرد به سمت عقب، یک دستش رو رها کرد به سمت پایین و دست دیگش رو برد به سمت بالا.
نگاهش رو به سقف داد و به بدنش فرم زیبایی داد.
وویونگ سریع به خودش اومد و شروع کرد به اتود زدن.
وویونگ سعی کرد تمام جزئیات بدن و صورت بی نقص سان رو بکشه.بعد از گذشت چند دقیقه، وویونگ با دیدن چهره سان که کمی خسته شده، سعی کرد سریع تر طراحی رو جلو ببره.
بعد از اینکه اتود رو زد با لبخند به کاغذ توی دستش نگاهی کرد.
سرش رو آورد بالا و با ذوق لب زد.
وویونگ: اتود رو زدم میتونی استراحت کنی بعد بریم سراغ طراحی کاملش و اتود زدن از زاویه های مختلف.
سان سری تکون داد و به سمت وویونگ رفت و بین راه، به بدنش کش و قوصی داد و کتفش رو مالید.
روی کاناپه کناری وویونگ نشست.
وویونگ وقتی دید سان بدنش کمی خسته شده، از جاش بلند شد و پشت سان ایستاد.
دستای ظریفش رو روی شونه های سان گذاشت و آروم ماساژش داد.
سان با لمس دستای گرم وویونگ لبخندی زد و سرش رو به سمت عقب برد و کامل به کاناپه تکیه داد و پلکاش رو بست.
همون طور که پلکاش بسته بود، با صدای بم زمزمه کرد.
سان: بنظرت از پس این کار برمیام؟ اصلا بدن و چهرم مناسب هست؟!
وویونگ لبخندی زد و همون طور که محو تماشای سان بود لب زد.
وویونگ: اوهوم تو واقعا بی نقصی.
سان با شنیدن حرف وویونگ، چشماش رو باز کرد و به چهره سرخ وویونگ خیره شد.
وویونگ کمی لرزید و حرکت دستاش آروم و آروم تر شد و بی حرکت موند.
توی دلش به خودش پرید که چرا اون حرف رو زد.
دستاش رو از روی شونه های سان برداشت و گذاشت روی گونه هاش.
وویونگ: اممم...من میرم یکم استراحت کن.
سان سرش رو عقب تر برد و چشماش بین گونه های سرخ و چشمای براق و لبای برجسته وویونگ میچرخید.
دستش رو عقب برد و دور کمر وویونگ حلقه کرد و کمی کشیدش جلو.
سان: میخوای اونکار ناتموم رو تموم کنیم؟!
وویونگ با انگشتاش بازی کرد و سرخ تر از قبل شد.
وویونگ: کدوم کار؟!
سان کمی وویونگ رو نگاه کرد و بعد چندبار سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد.
لبخندی زد و دستی توی موهاش کشید.
سان: فراموشش کن بیا به کارمون برسیم.
سان دوباره حالت قبلی رو به بدنش داد و وویونگ هم که دقیق منظور سان رو نفهمیده بود، به سمت طراحیش رفت و شروع کرد به سایه زدن و ذهنش درگیر حرف سان شد.
یعنی منظورش کدوم کار بوده؟؟!!
نفسش رو با صدا داد بیرون و به طراحی کردن ادامه داد.
سان کمی سرش رو چرخوند و به چهره غرق کار وویونگ، خیره شد و لبخند کوچیکی زد.
...
سونگهوا با حوله، موهای خیسش رو خشک کرد و بعد از پوشیدن لباس هاش از حموم بیرون اومد.
حوله رو دور گردنش انداخت و با چشماش دنبال یوسانگ گشت.
رفت سمت پنجره و به ساحل نگاه کرد.
با دیدن یوسانگ لبخندی زد اما سریع لبخندش محو شد.
اخم محوی کرد و به صحنه روبه روش خیره شد.
یوسانگ داشت با یک پسر میخندید؟!
اون پسر شونه های یوسانگ رو لمس کرد و سونگهوا با دیدنش، حولش رو با حرص پرت کرد روی تخت و دستی به موهای خیسش کشید.
بدون فکر کردن به سمت در رفت و با عصبانیت درو بهم کوبید.
...
یوسانگ کنار موج های دریا توی ساحل قدم زد، نسیمی به صورتش برخورد کرد و چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
_یوسانگ؟!!
یوسانگ با شنیدن صدا، چشماش رو باز کرد و به سمت صدا چرخید.
با دیدن دوست دوران کودکیش لبخندی زد و به سمتش رفت.
یو: کایتوو؟؟!!
به سمت هم دوییدن و همو به آغوش گرفتن.
کایتو خندید و با ذوق لب زد.
کایتو: باورم نمیشه دیدمت، خیلی دل تنگت بودم.
یوسانگ دستی توی موهاش کشید و با خنده سری تکون داد.
یو: منم همین طور، اوضاعت چطوره؟
کایتو دوست دوران کودکیش بود و یجورایی اولین عشق یوسانگ به حساب میومد.
کنار دریا باهم قدم زدن و از این چندسالشون گفتن.
کایتو خاطره ای از قدیمشون گفت و با صدای بلند خندیدن و کایتو دستش رو دور شونه یوسانگ حلقه کرد و نزدیک هم قدم زدن.
...
سونگهوا با قدم های سریع به سمت ساحل رفت و با دیدن اون دوتا، دندوناش رو روی هم فشار داد.
وقتی به یوسانگ نزدیک شد، دستش رو روی شونش گذاشت و به سمت خودش چرخوندش.
یوسانگ با یهویی چرخیدنش شوکه شد و با دیدن سونگهوا اخمی کرد.
یو: چه غلطی میکنی؟!
سونگهوا سعی کرد با چشماش فرد کنار یوسانگ رو نخوره.
اخمش رو کمی محو کرد و با لحن جدی لب زد.
سونگ: چرا تو اتاق نموندی؟!
یوسانگ یه تای ابروش رو انداخت بالا و نیشخندی زد.
یو: نمیدونستم باید بهت توضیح بدم.
سونگهوا دندوناش رو روی هم فشار داد و محکم دست یوسانگ رو کشید و کمی رفتن اون سمت و از کایتو دور شدن.
سونگهوا وایساد و دستی توی موهاش کشید و کلافه به یوسانگ خیره شد.
سونگ: معلوم هست چته؟!
یوسانگ تک خنده ای کرد و دستش رو از دست سونگهوا کشید بیرون.
یو: اینو من نباید بگم؟!
سونگهوا دستاش رو توی جیبش برد و با چشماش به کایتو اشاره کرد.
سونگ: از دور انگار باهم لاس میزدید. حق ندارم عصبی بشم؟
یوسانگ دست به سینه شد و چند قدم به سمت سونگهوا برداشت و به چشماش خیره شد.
یو: فکر کن زده باشم و اینکه آره حق نداری.
عصبی لباش رو روی هم فشار داد و ادامه داد.
یو: سر دوتا بوسه فکر نکن شدی صاحب من.
سونگهوا با شنیدن حرفش، خشکش زد و با چهره متعجب لب زد.
سونگ: منظورت چیه؟!
یوسانگ پوفی کشید و دوباره به سونگهوا خیره شد.
یو: دارم میگم تو چه نسبتی با من داری؟ دوست پسرمی؟! نه پس حق دخالتم نداری با هرکی بخوام لاس میزنم.
سونگهوا انگار فرد روبه روش رو نمیشناخت. نیشخندی تلخ زد و بدون گفتن حرفی به سمت ویلا رفت.
یوسانگ با بغض به سونگهوا که داشت میرفت خیره شد.
یو: چرا نگفتی میخوای صاحبم بشی؟!
کلافه اشکش رو پاک کرد و به سمت کایتو رفت و لبخندی مصنوعی زد.
یو: ببخشید منتظر موندی.
...
یونهو با برخورد آب گرم به پوست لطیف و کبود شدش، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به شستن بدنش.
آهنگی زیر لب برای خودش زمزمه کرد و موهاش رو شست.
داشت آهنگ میخوند که حس کرد صدایی شنیده.
با شنیدن صدای مشت زدن به در حمام، به خودش لرزید و دستش رو روی گوشش گذاشت و آب رو بست.
صدای برادرش یون توی سرش پیچید که مدام صداش میزد.
_یونهوو
روی زمین نشست و گریه کرد و دستاش رو بیشتر به گوشش فشار داد.
صدای ضربه ها به در محکم تر شده بود، صدای برادرش بلند تر از قبل شده بود.
بی قرار گریه میکرد و میلرزید، دلش نمیخواست دوباره تکرار بشه همچی.
کنج دیوار نشست و زانوش رو بغل کرد و مدام اشک میریخت.
یونهو: نه... نه اون اینجا نیست... اون اینجا نیست...
با شنیدن دوباره صدای برادرش فریادی زد.
یونهو: نههههههه...
بعد از چند لحظه در با شدت باز شد و مینگی به سمت یونهو دویید.
بدن خیس و سرد و لرزون یونهو رو توی بغلش گرفت و با نگرانی لب زد.
مینگی: چیشده؟؟!!
وقتی دید یونهو فقط گریه میکنه و به آغوشش پناه برده، نفس عمیقی کشید و روی موهای خیسش رو بوسید و نوازشش کرد.
مینگی: نترس من اینجام.. من پیشتم یونهو.. من پیشتم.
یونهو چنگی به لباس مینگی زد و بیشتر توی بغلش مچاله شد.
سرش رو آورد بالا و با چشمای براق و گریون به مینگی خیره شد.
لبای غنچه شدش میلرزید و با صدای آروم زمزمه کرد.
یونهو: اون اینجا نیست مگه نه؟!
مینگی که حالا خوب فهمیده بود منظور یونهو چیه، دستش رو قاب صورتش کرد و گونش رو نوازش کرد.
مینگی: نه نیستش نمیزارم که باشه.
یونهو نفس عمیقی کشید و از اینکه همش یک توهم بوده خوشحال شد.
پیشونیش رو به قفسه سینه مینگی چسبوند.
وات؟؟!!!!
با دیدن بدن لختش تازه متوجه موقعیتشون شد و یهو از جاش پرید و مینگی رو هل داد عقب.
با دیدن لیف خرگوشیش، سریع پرید و برداشتش و گذاشت بین پاهاش.
با گونه های سرخ شده و چشمای گرد به مینگی خیره شد.
مینگی که کف حموم دراز کشیده بود با دیدن کارای یونهو و در آخرم با دیدن اون لیف، زد زیره خنده و صدای خنده هاش توی حمام پیچید.
یونهو لبش رو گاز گرفت و با چهره مظلوم به زمین خیره شد.
یونهو: یاااا نخند... برو بیرون...
مینگی از زمین بلند شد و به لباسای خیس شدش نگاهی کرد و بعد نگاهش رو داد به یونهو.
مینگی: منکه دیگه اون فسقلی رو دیدم، دیگه برم یا نرم فرقی نداره.
یونهو اخمی کرد و ناخودآگاه لیف رو پرت کرد به سمت مینگی.
یونهو: کی گفته فسفلیییهه؟؟؟!!!
مینگی به بین پای یونهو خیره شد و یه تای ابروش رو داد بالا و با دستش اشاره ای بهش کرد.
یونهو که فهمید چیکار کرده دستش رو بین پاش گذاشت.
یونهو: نمییرییی بیرووون؟؟!!
مینگی به دیوار تکیه داد و نیشخندی زد.
مینگی: نوچ.
یونهو از حرص لپاش رو باد کرد و به دور و ور نگاهی کرد، با دیدن دوش دستی نیشخندی زد و سریع برداشتش و آب رو باز کرد و به سمت مینگی گرفت.
با صدای بلند خندید و به خیس شدن مینگی نگاه کرد.
مینگی دستاش رو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد جلوی یونهو رو بگیره.
به سمت یونهو رفت و دوش دستی رو ازش گرفت.
جفتشون خندیدن ولی با دیدن نزدیکیشون، لبخندشون کم کم محو شد.
یونهو به تیشرت سفید مینگی خیره شد، کامل خیس شده بود و بدن عضله ای مینگی کاملا مشخص شده بود.
دست لرزونش رو آورد بالا و با سر انگشتاش، شکم عضله ای مینگی رو لمس کرد.
مینگی با برخورد دست یونهو به بدنش، نیشخندی زد.
دستی توی موهاش کشید که باعث شد یونهو به خودش بیاد.
دستش رو پایین تیشرتش برد و همون طور که داشت درش میاورد لب زد.
مینگی: نگاه چقدر خیسم کردی.
تیشرت رو درآورد و وقتی دید یونهو سرخ تر شده و به زمین نگاه میکنه، خنده آرومی کرد و تیشرتش رو به بین پای یونهو چسبوند.
موهای خیس یونهو رو نوازش کرد و لبخندی زد.
مینگی: زود خودتو بشور منم برم برات عصرونه آماده کنم.
به سمت در حمام رفت و بازش کرد و رفت بیرون.
مینگی تا خارج شد به در تکیه داد و نفس نفس زد.
دستش رو روی قلب ناآرومش گذاشت و لبخندی زد.
مینگی: فکر کنم دارم عاشق میشم.
سرش رو آورد پایین و با دیدن اوضاع وخیمش کلافه شد.
تو چرا بیدار شدی..
یهو چشماش گرد شد و آروم لب زد.
مینگی: یعنی یونهو دیده؟؟؟!!
...
یونهو همین طور به دیوار روبه رو که چند لحظه پیش مینگی اونجا بود خیره شده بود.
قلبش دیوونه وار میزد و کل بدنش گر گرفته بود.
سرش رو آورد پایین و تیشرت مینگی رو توی دستش فشار داد و لب پایینش رو گاز گرفت و لبخند محوی روی لباش ظاهر شد.
...
وویونگ مداد رو گذاشت روی کاغذ و کش و قوسی به بدنش داد.
کلی طرح از اندام سان کشیده بود و خیلی خوشحال بود و بی صبرانه میخواست به استادش نشون بده.
سان با دیدن خوشحالی وویونگ لبخندی زد و رفت روی کاناپه دراز کشید.
چندتا طراحی رو برداشت و شروع کرد به نگاه کردنشون و با خودش گفت: وویونگ واقعا هنرمنده.
به اندامش با دقت نگاه کرد و با دیدن چیزی، بلند شد و نق زد.
سان: یاااا فکر نمیکنی برجستگیش خیلی کمه؟؟!!! استادت چی راجبم فکر میکنه ببینه اینو؟؟!!!
وویونگ با دهن نیمه باز به پسر برهنه روبه روش که هیچی از حرفاش رو نمیفهمید نگاه کرد.
سان وقتی دید وویونگ چیزی نمیگه، کلافه رفت سمتش و کاغذ رو گرفت جلوش و به قسمت لباس زیرش اشاره کرد.
سان: ماله بچه پنج ساله رو کشیدی؟؟!!
وویونگ یهو زد زیر خنده و دستش رو روی دلش گذاشت.
سان کلافه تر از قبل به بچه تخس روبه روش نگاه کرد.
وویونگ: یاااا آجوشی من چیزی که دیدم و حقیقت داشته کشیدم.
سان با شنیدن کلمه آجوشی، لب پایینش رو گازی گرفت و با صدای جدی لب زد.
سان: مطمئنی؟!
وویونگ که ناخودآگاه نگاهش رفت به سمت لباس زیر سان، با دیدن برجستگیش آب دهنش رو قورت داد و سریع به خودش اومد و کاغذ هارو از سان گرفت.
وویونگ: باشههه درستش میکنم جناب نق نقو.
سان لبخندی از رضایت زد و موهای وویونگ رو نوازش کرد.
سان: آفرین پسر خوب.
وویونگ خواست چیزی بگه که با بلند شدن صدای موبایل سان ساکت شد.
سان به سمت موبایلش رفت و با دیدن اسم آنا کلافه دستی توی موهاش کشید.
دو دل بود که جواب بده یا نه، که قطع شد.
خواست بیخیال بشه که دوباره زنگ خورد.
جواب داد و موبایل رو کنار گوشش قرار داد.
سان: چیه؟!
با شنیدن صدای گریون آنا کمی نگران شد.
آنا: اوپااا...
سان: چیشده آنا حرف بزن.
وویونگ با شنیدن اسم آنا کمی غمگین شد و خودش رو مشغول کامل کردن طراحی هاش کرد.
آنا بین گریه هاش سعی کرد حرف بزنه.
آنا:اوپااا... میخوام بیام پیشت.. بهت نیاز دارم..
سان کلافه به سمت لباساش رفت و با عجله از اتاق رفت بیرون.
سان: بگو کجاییی
با بسته شدن در اتاق، وویونگ مدادش رو پرت کرد روی کاغذا و بلند شد رفت روی تخت دراز کشید.
کلافه دستش رو روی پیشونیش گذاشت و آروم لب زد.
وویونگ: واقعا چرا انقدر احمقم؟!
...
هونگ جونگ از شدت هیجان بازی از روی مبل بلند شد و داد و بیداد کرد.
هونگ: گلهههه گلللهه....
به دروازه جونگهو گل زد و از خوشحالی پرید.
هونگ: یسسسسسس.
جونگهو پوفی کشید و دسته رو گذاشت روی میز و به دیوونه بازی های هونگ جونگ خیره شد.
هونگ جونگ با خوشحالی جلوی جونگهو رقصید و سعی کرد حرصیش کنه.
با شنیدن صدای ضربه به در، ساکت شدن و جونگهو به سمت در اتاق رفت.
در و باز کرد و با دیدن سونگهوا که ساکش دستشه، تعجب کرد.
سونگهوا: هم اتاقی نمیخواید؟!
لبخندی زد و وارد اتاق شد.
...
یوسانگ تا غروب با کایتو وقت گذروند و بعدش به سمت ویلا رفت.
در اتاقش رو باز کرد و میخواست از سونگهوا معذرت خواهی کنه.
وقتی دید سونگهوا توی اتاق نیست، تعجبی کرد و با دیدن در باز کمد به سمتش رفت.
ساک سونگهوا و وسایلش نبود.
کلافه پوفی کشید و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
یو: به من چه اصن.. حرفام تند بود ولی راست بود.
به کنار تختش که جای سونگهوا بود نگاهی کرد.
یو: اییشش مثلا قرار بود پیش هم بخوابیم.
...
یونهو وقتی دید مینگی توی اتاق نیست، سریع خودش رو خشک کرد و لباساش رو پوشید.
وسایل حمومش رو جمع کرد و موهاش رو با سشوار خشک کرد.
تیشرت صورتی گشادش رو توی تنش مرتب کرد و دستاش رو توی جیب شلوارک مشکیش برد.
از اتاق خارج شد و پله هارو دونه دونه اومد پایین و مثل همیشه زیر لب آواز خوند.
توی ویلا چرخی زد و همه جارو با دقت نگاه کرد و دیزاین زیبای ویلا رو تحسین کرد.
توی آشپزخونه داشت راه میرفت که دستش خورد به ظرف شکر و همش ریخت روی زمین.
ضربه ای به پیشونیش زد و دنبال جارو گشت.
با دیدن جارو بلندی که اون گوشه بود لبخندی زد و رفت برداشتش.
شروع کرد به جارو کردن و دسته بلند جارو رو مثل میکروفون گرفت.
برای خودش میرقصید و آواز میخوند.
کم کم با صدای بلند شروع کرد به خوندن و مثل قبل زمزمه نکرد.
با ریتم بدنش رو حرکت میداد و جارو رو از این دستش میداد به اون دستش.
I'm in love
من عاشقتم
I'm in love
من عاشقتم찰나에 순간 그 눈 맞춤
تو یه لحظه، اون تماس چشمیچرخی زد و ناگهان با مینگی چشم تو چشم شد.
....
مینگی کیسه های خرید رو توی دستش جا به جا کرد و وارد ویلا شد.
به سمت آشپزخونه داشت میرفت که صدایی شنید.
اون صدا واقعا آرامش بخش بود.
همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت، صدا واضح تر میشد.
با دیدن صحنه روبه روش خشکش زد.
اون صدا... صدای یونهو بود؟!
به بدن یونهو که با ریتم حرکت میکرد، جاروی توی دستش که مثل میکروفون گرفته بود، با حس خوندنش که انگار کلی آدم محو تماشاشن نگاه خیره ای کرد.
دهنش نیمه باز بود و قلبش تند تر و تند تر میزد.
با چرخیدن یونهو و چشم تو چشم شدنشون لبخندی زد و قسمت آخری که یونهو خونده بود رو خوند.
I'm in love
من عاشقتم
I'm in love
من عاشقتم찰나에 순간 그 눈 맞춤
تو یه احظه، اون تماس چشمیجفتشون توی سکوت فقط بهم خیره شده بودن.
جفتشون میدونستن چی میخوان.
میدونستن دلشون آغوش همو میخواد، دلشون بوسه میخواد، دلشون...
دلشون اعتراف میخواد...
...
*******
خب بچه ها اینم از چپتر جدید
ببخشید این مدت نبودممم گوشیم سوخت.. آره
و همچیم پاک شد..
اصن نگم براتووون
خب بنظرتووون اعتراف میکنن؟؟؟؟!!!
بله باید بهتون بگم اگه فکر کردید آنا رفت و تموم شد، کاملا اشتباه کردید.
کامنت و وت فراموش نشههه حتما نظراتونو بگییید
ماچ بهتون
راستی بچه ها پی دی اف فیک رو میتونید از چنلم دان کنید
آیدی:
Sitinfrontofmeforsixtydays
YOU ARE READING
Sit In front Of me For sixty Days | Ateez
Teen Fiction" کامل شده" شصت روز جلوی من بشین خلاصه: با برخورد نور به صورت گچی شده و به خواب رفته اش آروم لای چشمانش رو باز کرد. دستش رو جلوی صورتش آورد و سرش رو از روی میز کارش بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. با دیدن اینکه دوباره توی کارگاهش خوابش برده و به خ...