CHAPTER 7

973 166 358
                                    

سوم شخص

با خستگی حاصل از تمرین زیادی که داشت، وارد سالن شد و خودش رو روی کاناپه انداخت....

چیم:خسته نباشی هیونگ، امروز سخت تلاش کردی....

با بی حالی سرش رو تکون داد و تهیونگ گفت

ته:این هفته مسابقست، خبر داری که؟؟
سانوو خواسته تو هم اونجا باشی....

اخم نسبتا غلیظی روی پیشونی پسر کوچیکتر نشست و نفسش رو محکم بیرون داد....

هوپ:با چه جرئتی همچین چیزی خواسته؟؟

یونگی کاملا فراموش کرده بود که نفرت هوسوک نسبت به سانوو از نفرت خودش نسبت به مرد{سانوو} بیشتره و دلیلش هم بر میگشت به پنج سال پیش؛ درست دو ماه قبل از اعتراف از نظر هوسوک احمقانش نسبت بهش....

به خوبی به یاد میاورد که سانوو برای مسابقه دادن به پیست دعوتش کرده بود اما وقتی رسید، هیچکس اونجا نبود و درست قبل از اینکه بتونه تحلیل کنه یا دنبال علت خلوت بودن اونجا بگرده؛ بدنش به دیوار پشت سرش کوبیده شد....

چشمای سانوو خمار شده بود و بوی الکلی که ازش ساتع میشد، نشون میداد که پسر بزرگتر مسته و احتمالا کنترلی روی خودش و کاراش نداره، برای همین همه تلاشش رو کرد تا اون رو از روی خودش کنار بزنه اما فایده ای نداشت....

یونگی پنج سال پیش مثل الان قدرتمند نبود و نمیتونست از موقعیتی که توش قرار داشت فرار کنه، فقط میتونست دست و پا بزنه چون پسر بزرگتر داشت به طرز وقیحانه ای لمسش میکرد و اون نمیتونست باور کنه کسی که داره چنین کاری باهاش میکنه دوست صمیمیشه....

تقریبا از نجات پیدا کردنش ناامید شده بود و کاری جز اشک ریختن انجام نمیداد، میدونست که تلاش هاش بی فایدست، اندام پسر ۱۹ ساله نسبت به سنش زیادی درشت بود و مطمئنا یونگی با بدن ظریفی که داشت نمیتونست در برابرش مقابله کنه و تسلیمش میشد و این نا توانیش همون دلیلی بود که شدت اشک ریختنش رو بیشتر میکرد....

به یاد میاورد که به طرف رختکن کشیده شد، لباس هاش توی تنش پاره شدن و رد گاز های محکم پسر بزرگتر روی بدنش موند، نمیدونست چقدر طول کشید، ولی متوجه بود که داشت به آخرش می رسید، همون قسمتی که ازش می ترسید؛ اما درست همون لحظه هوسوک اومد....

مثل یه فرشته نجات پیداش شد، سانوو رو کنار زد و یونگی می دید که صورت مرد زیر مشت های هوسوک داشت له میشد و این می ترسوندش، اون روز ها زیادی ساده و ترسو بود، بچه و خام بود؛ هنوز دستاش به خون کسی آلوده نشده بود و از هر چیز بزرگ و کوچیکی می ترسید....

شاید از همون شب بود که سعی کرد عوض شه، تبدیل بشه به کسی که ضعیف و ترسو نیست، کسی که بتونه از پس خودش بر بیاد و حالا با گذشت پنج سال به خواستش در برابر همه رسیده بود به جز مردی که قلب عاشقش رو توی مشتاش داشت....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now