سوم شخص
شب گذشته حتی یه لحظه هم خواب به چشمش نیومد، به محض رسیدن به عمارت، به اتاق خودش پناه برده بود و درحالی که هودی های قدیمی مرد بزرگتر رو بغل کرده بود؛ تا خود صبح اشک ریخت....
فقط وقتی دست از گریه کردن برداشت، که صدای خدمتکار که ازش میخواست به سالن بره توی گوشاش پیچید، به سختی از جاش بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ با دیدن خودش توی آینه برای ثانیه ای ترسید....
موهاش بهم ریخته بودن، رنگ صورتش به زردی میزد، سفیدی چشماش و نوک بینیش سرخ شده بود و تازه داشت سوزش وحشتناک چشماش رو حس میکرد؛ الان دیگه هیچ تفاوتی با مرده ها نداشت....
صورتش رو با آب سرد شست و بعد از عوض کردن لباس هاش که دیشب تلاشی برای در آوردنشون نکرده بود، با کمی کرم و بالم لب، ظاهرش رو از اون حالت افتضاح قبل در آورد؛ گرچه که چشمای سرخ و ملتهب شدش همه چیز رو لو میدادن....
با قدم های آروم و بی میل به طرف سالن غذا خوری رفت، اینبار پدر و مادر یوجین هم حضور داشتن، اما خبری از زوج تازه ازدواج کرده نبود، زیر لب سلامی بهشون کرد و پشت میز نشست؛ ثانیه ای بعد هوسوک و یوجین در تیررس نگاهش قرار گرفتن....
چشماش ناخوداگاه روی دستای بهم قفل شدشون خشک شد، احساس میکرد بغض داره به گلوش فشار میاره، به سختی جلوی خودش رو گرفت تا اشک نریزه و کمی چشم های بیچارش که از شب گذشته تا به الان کاری جز گریه کردن انجام نداده بودن؛ استراحت کنن....
لبخند کج و کوله ای زد و به آرومی با اونها هم سلام کرد، اونقدر آروم که خودش هم صداش رو نشنید، می ترسید بلند حرف بزنه و یهو بغضش بشکنه، سرش رو پایین انداخت و مشغول غذاش شد؛ گرچه که هیچ چی از گلوش پایین نمی رفت....
بغض تو گلوش انقدر سنگین بود که اجازه غذا خوردن رو بهش نمیداد، در حقیقت اشتهایی هم نداشت، فقط به نشونه احترام به خانواده پسر کوچیکتر حاضر شده بود؛ وگرنه هیچ رغبتی برای خوردن غذا نداشت....
دنیل:حالت چطوره یونگی؟؟
دیشب توی مراسم ندیدمت....با شنیدن صدای پدر یوجین، دست از بازی کردن با غذاش برداشت و سرش رو بالا گرفت، البته که اون مرد هم درباره احساسات یونگی به هوسوک میدونست و الان که پسرش همسر مرد بزرگتر شده بود؛ دلیلی برای آزار دادن یونگی پیدا کرده بود که مشخصا حالا حالا ها بیخیالش نمیشد....
یونگ:شب گذشته کمی ناخوش بودم، ناچار شدم زودتر از بقیه جشن رو ترک کنم....
جوابی که از مرد بزرگتر گرفت، نیشخندی گوشه لبش
بوددنیل:میتونم بپرسم علت ناخوشیت چی بوده که حاضر نشدی توی جشن ازدواج پسر عموت بمونی؟؟
YOU ARE READING
MAFIA FAMILY
Romance{COMPLETED} یه باند بزرگ و خطرناک که خانوادگی اداره میشه.... یه رئیس مافیای سرد و مغرور.... یه عاشقِ دلشکسته.... دو تا پسر خاله.... یه عشق اشتباه، شایدم یه آدم اشتباه.... چی میشه اگه یه روز همه چیز عوض شه؟؟ جای آدمای این قصه عوض شه؟؟ اونی که عاشقه،...