سوم شخص
با رسیدن به عمارت و جدا شدن دو پسر کوچیکتر ازش، یوجین مقابلش قرار گرفت و باعث شد آهی از روی کلافگی بکشه....
یونگ:چی میخوای؟؟
یوجین:واضح نیست؟؟
میخوام بدونم رابطت با هوسوک چیه؟؟یونگی از اون بحث تکراری خسته شده بود، چرا پسر مقابلش بیخیال نمیشد و دست از سرش بر نمیداشت؛ مگه اون چقدر میتونست تحمل کنه و ساکت بمونه؟؟
یونگ:بحث کردن بی فایدست، خودتم میدونی که هیچی بین ما نیست....
یوجین:اما اینطور به نظر نمیاد، نه تا وقتی که رو پاهاش میشینی و اون نوازشت میکنه، نه تا وقتی که خودش رو مرد تو میدونه و در جواب حرفام بهم بی محلی میکنه؛ دوست داشتم حرفت رو باور کنم اما چیز هایی که دیدم خلافش رو ثابت میکنن....
یونگ:چه باور کنی چه نکنی، حقیقت چیزیه که بهت گفتم....
یوجین:میخوای بگی بیخیال شدی؟؟
با کنجکاوی پرسید و یونگی تایید کرد
یونگ:دارم تلاشم رو میکنم، زیادی وقتم رو تلف کردم، فکر میکردم میتونم برای داشتنش شانسی داشته باشم اما اینطور نیست، تمام این مدت دنبال تو بود و حالا که اومدی باید بکشم کنار، کسی که اون میخواد تویی؛ نه من....
دلیل رفتار های الانش هم ناراحتی و غرورشه، تو هم مثل من اون رو خیلی خوب میشناسی، میدونی که شخصیتش چجوریه، نمیخواد نشون بده که از دیدنت خوشحاله و منتظرت بوده چون قلبش رو شکوندی؛ اما به هر حال برق توی نگاهش وقتی که بهت خیره میشه رو نمیشه نادیده گرفت و این خودش دلیلیه که باید به خاطرش از احساس هوسوک نسبت به خودت مطمئن باشی....
یوجین به دیوار پشت سرش تکیه داد و دستانشو تو سینش جمع کرد
یوجین:اما من این نگاه رو برای تو دیدم....
با دیدن سردرگمی پسر بزرگتر پوزخندی زد و ادامه داد
یوجین:روزی که اومدم، وقتی که داشتم باهاش حرف میزدم نگاهش به تو بود، بعدش هم که تورو روی پاهاش نشوند، امشب هم نگرانت بود، من احمق نیستم یونگی، میتونم بفهمم که بینتون خبراییه و حتی اگه تو راست بگی هم؛ یه کاری کردی که حالا داره بهت توجه میکنه....
تو اون چیزی که نشون میدی نیستی، خطرناک و فریبنده ای، تظاهر میکنی نمیتونی به دستش بیاری اما اینطور نیست، توجهش رو به خودت داری و ازم میخوای حرفت رو باور کنم، تو باعث میشی فکر کنم که دیگه اون پسر ضعیف قبلا نیستی؛ نه اونی که بعد از دیدن من و هوسوک کنار همدیگه گریه کرد....
تبدیل شدی به کسی که هوسوک بهش اهمیت میده، کسی که بارها گفته بود ازت متنفره، چه چیزی این وسط تغییر کرده که اون همچین آدمی شده، و مطمئنا متوجه این رفتار هاش شدی، پس چرا میگی میخوای بیخیالش بشی؛ مگه داشتن اون آرزوی چندین سالت نیست؟؟
YOU ARE READING
MAFIA FAMILY
Romance{COMPLETED} یه باند بزرگ و خطرناک که خانوادگی اداره میشه.... یه رئیس مافیای سرد و مغرور.... یه عاشقِ دلشکسته.... دو تا پسر خاله.... یه عشق اشتباه، شایدم یه آدم اشتباه.... چی میشه اگه یه روز همه چیز عوض شه؟؟ جای آدمای این قصه عوض شه؟؟ اونی که عاشقه،...