سوم شخص
یونگی نمیتونست باور کنه که چه اتفاقی افتاده، درک کردنش زیادی سخت و دشوار بود، هوسوک زخمی شده بود، با گلوله سوبین که توی لحظه آخر به سمتشون شلیک شد؛ زخمی شده بود....
صدای پاهایی که بهشون نزدیک میشد رو می شنید، می دونست به خاطر صدای شلیک میان داخل؛ نمی تونستن برای مدت زیادی اونجا بمونن....
یونگ:بلند شو، باید از اینجا بریم....
دستش رو دور بازوی مرد حلقه کرد و کمکش کرد از جاش بلند شه
یونگ:فقط یکم تحمل کن
از بین پرده شفاف اشکاش به سختی راه خروج مخفی رو پیدا کرد و خودشون رو به ماشین رسوند، جایی که بقیه منتظرشون بودن....
چیم:یا مسیح، چیشده هیونگ؟؟
به سختی هوسوک رو توی ماشین نشوند و خودش هم کنارش جا گرفت....
یونگ:ته، تو رانندگی کن؛ من نمیتونم....
میدونست اگه پشت رول بشینه احتمال تصادفشون به صد در صد میرسه و قطعا این چیزی نبود که خواستارش باشه....
ته:چجوری این اتفاق افتاد هیونگ؟؟
یونگ:داشتیم میومدیم بیرون، سوبین بهش شلیک کرد....
با بغض گفت و کمر زخمی مرد بزرگتر رو به خودش تکیه داد
یونگ:باهام بمون هوسوک، خواهش میکنم....
نفس های بریده بریده ای که از بین لب هاش خارج میشد، پسر کوچیکتر رو می ترسوند که شاید وقت کافی نداشته باشن....
هوپ:گریه....نکن
مسخره بود که با اون جمله، شدت اشکاش حتی بیشتر از قبل شد....
یونگ:من لعنتی هیچی از پزشکی نمیدونم، اما اینو میدونم که نباید حرف بزنی، خواهش میکنم تا زمانی که برسیم ساکت باش؛ من نمیخوام از دستت بدم....
هوپ:کی گفته که....من....به همین....راحتی....می میرم
پسر کوچیکتر سرش رو روی شونه مرد گذاشت و زمزمه وار گفت
یونگ:اره، درستش هم همینه، تو نمیتونی بری، باید بمونی و بازم باهام بحث کنی، بازم منو نادیده بگیری، بهم یادآوری کنی که علاقم کثیف و اشتباهه؛ حق نداری بری هوسوک....
پ.ن{مردم واسه این مظلومیتش}
هوپ:متاسفم....
یونگ:توی لعنتی، هر دفعه کارت همینه، حتما باید تو حال خودت نباشی تا ازم عذرخواهی کنی، اون دفعه هم مست بودی و من جلوت رو گرفتم، حالا هم که زخمی شدی و اینو میگی؛ اینا همش نقشست نه؟؟
YOU ARE READING
MAFIA FAMILY
Romance{COMPLETED} یه باند بزرگ و خطرناک که خانوادگی اداره میشه.... یه رئیس مافیای سرد و مغرور.... یه عاشقِ دلشکسته.... دو تا پسر خاله.... یه عشق اشتباه، شایدم یه آدم اشتباه.... چی میشه اگه یه روز همه چیز عوض شه؟؟ جای آدمای این قصه عوض شه؟؟ اونی که عاشقه،...