CHAPTER 23

996 171 218
                                    

سوم شخص

سه هفته دیگه هم به سرعت گذشته بود، سه هفته ای که برای همشون به سختی و با انتظار گذشته بود، هر روز به در خیره میشدن و منتظر اومدن یونگی بودن اما هربار ناامید میشدن، نمیدونستن بالاخره کی میتونن ببیننش، حالا که نبودش؛ تازه داشتن می فهمیدن براشون چه جایگاهی داشته....

یونگی پسر ساکت و آرومی بود، اما با وجود این آرامش ذاتیش، حضورش همیشه گرم و پررنگ بود، بودنش حس میشد و حالا، بیشتر از هروقت دیگه ای، جای خالیش به چشم میومد؛ حتی هوسوک هم داشت به این نتیجه می رسید....

پسر کوچیکتر همیشه بود، آماده بود تا هر روز علاقش رو ابراز کنه، نگاه عاشقش رو بهش بدوزه، گاهی ازش عصبانی بشه یا چشم غره بره، اون فقط بود، و شاید همین بودنش باعث شد که حضورش رو نادیده بگیرن، فکر کنن که اون رو همیشه دارن و قرار نیست که از پیششون بره؛ اما اینطور نبود....

یونگی با رفتنش بهشون ثابت کرده بود که حضورش چقدر مهم بوده، چقدر به اون عمارت روح می بخشیده، کاش زودتر می فهمیدن، کاش می فهمیدن و بهش میگفتن؛ باور داشتن که نسبت به پسر کوچیکتر بی توجهی کردن و باعث شدن افسرده بشه....

هیچوقت برای بودنش ازش تشکر نکردن، برای کار هایی که انجام میداد تشکر نکردن، برای اینکه همیشه حواسش بهشون بود تشکر نکردن، حتی جیمین و تهیونگ که میشد گفت تایم نسبتا زیادی رو باهاش میگذروندن، هیچوقت بابت اینکه مرد بزرگتر اونها رو بیرون میبره؛ براشون خرید میکنه و می خندوندشون ازش تشکر نکردن....

درد داشت، اینکه اینهمه تلاش کنه و حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازش نکنن درد داشت، حالا داشتن می فهمیدن که در حق اون پسر چقدر کوتاهی کردن، چقدر نادیدش گرفتن، چقدر خوردش کردن و یونگی فقط با لبخند بهشون جواب میداد؛ این حتی بیشتر درد داشت....

اینکه جواب اونهمه بدی رو با خوبی میداد، تنها و تنها لبخند میزد و فراموش میکرد درد داشت، هیچکس همچین کاری نمیکرد، یونگی قطعا یه فرشته بود؛ فرشته ای که توی دنیای کثیف و بی رحم اونا داشت آسیب میدید اما هیچکس نبود که دستای محتاجش رو بگیره....

کسی نبود تا صدای کمک خواستنش رو بشنوه و براش کاری کنه، فقط خودش بود و خودش، یونگی تمام راه رو تنهایی میرفت چون کسی رو کنارش نداشت،محکوم بود به تنها بودن، با این حال بازم لبخند زد و به روی خودش نیاورد؛ مثل همیشه وانمود کرد حالش خوبه....

مثل همیشه روح و تن زخمیش و صورت گریونش رو پشت لبخندی دروغین قایم کرد تا یه وقت نگرانش نشن، حتی تو این شرایط هم به فکر بقیه بود، اگه فرشته نبود پس چی بود، کی میتونست اینطوری رفتار کنه، این ذات بهشتی فقط مختص فرشته ها بود؛ یونگی هم یکی از همونا بود....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now