CHAPTER 21

1K 174 426
                                    

سوم شخص

یونگی هیچ علاقه ای به برگشتن نداشت، وقتی قصد کرده بود برای یک یا دو شب به هتل بره، مرد بزرگتر که حالا پدر واقعیش بود، جلوش رو گرفت و با کلی اصرار خواهش کرد که کنارش بمونه؛ در نهایت خواسته مرد رو پذیرفت....

حس میکرد به آغوش امن اون مرد نیاز داره، برای کسی مثل اون که هیچوقت طعم آغوش پدرانه یا مادرانه رو نچشیده بود، این طور حلقه شدن اون بازوها دور کمرش؛ به شدت لذت بخش بود و حسی رو بهش میداد که تا حالا تجربش نکرده بود....

حسی مثل، نگران نباش جات امنه، مثل گریه کن من کنارت هستم، هزاران حس مختلف اما شیرین، سخت بود که از همچین آدمی دور بشه، هنوز با این حقیقت که اون مرد پدرشه کنار نیومده بود؛ اما نمیتونست از اون آغوش گرم بگذره....

دست خودش نبود، ناخواسته گدایی کمی عشق و توجه میکرد، چیزی که هیچوقت به دستش نیاورد، تا جایی که به یاد میاورد، هیچوقت مهر و توجه هانا و دیوید رو ندیده بود، این فقط مینا و جیک بودن که هواش رو داشتن؛ اونا کسایی بودن که بزرگش کردن....

اما محبت و علاقه ای که خالت یا عموت بهت میده، با اون چیزی که باید از طرف خانواده واقعیت باشه خیلی فرق داره، برای همین اون همیشه این کمبود رو احساس میکرد، احساسی که با نادیده گرفته شدن مداومش از طرف هوسوک؛ پیشرفت کرد و اون رو تبدیل به آدمی پر از نیاز به توجه کرد....

این درحالی بود که نیاز های اون برای کسی اهمیت نداشت، حداقل برای کسانی که اون میخواست اهمیت نداشت، شب هایی رو به یاد میاورد که چه به دلیل مریضی، چه کابوس های وحشتناک یا چه آسیب های جسمی حاصل ماموریت هاش، از درد اشک می ریخت؛ و کسی جز خالش اونجا نبود....

نیاز داشت دست های نوازشگر مادرش روی موهاش کشیده بشه و بهش اطمینان بده که اونجا حضور داره اما اون هیچ وقت نبود، نخواست که باشه؛ مگه اون چه گناهی کرده بود که باید اینطوری نادیده گرفته میشد؟؟

اون میخواست یکی مثل بقیه باشه، خانوادش دوستش داشته باشن اما نشد، هانا هیچوقت حتی تلاشی برای دوست داشتن اون نکرده بود، با همه اینا یونگی به روی خودش نمیاورد، تظاهر میکرد حالش خوبه اما نبود؛ اینو فقط مینا می دونست....

زنی که یونگی بارها و بارها پیشش از بی مهری های مادرش شکایت کرده بود، زنی که بهش گفته بود مادرش میشه، یونگی فقط اون رو داشت، حتی جیک هم سعی کرد جای پدرش رو براش بگیره؛ با اینکه از واقعیت خبر نداشت اما با دیدن رفتار های دیوید و هانا تصمیم گرفته بود برای پسر کوچیکتر همون پدری بشه که لیاقتش رو داره....

یونگی خوشحال بود، خاله عزیزش و همسرش کنارش بودن اما این باعث نمیشد احساس خلا درونش از بین بره، اون نیاز به یه محبت واقعی از طرف پدر و مادرش داشت، هرچقدر هم که مینا و جیک تلاش میکردن؛ بازم اون کمبود علاقه حس میشد....

MAFIA FAMILYOnde histórias criam vida. Descubra agora