CHAPTER 33

1.2K 182 340
                                    

سوم شخص

صبح روز بعد، زودتر از یونگی بیدار شده بود، به هیونجین که همراهش بلند شده بود، کمک کرد تا صورتش رو بشوره، به سالن غذاخوری فرستادش و خودش کنار یونگی نشست، برای دقایقی فقط بهش خیره شد؛ چهرش پر از آرامش بود و هیچ ردی از اخم هاش که این روزها مدام مهمون نگاه عاشقش میکرد نبود....

هوپ:چرا انقدر خوشگلی؟؟
باعث میشی قلبم برات بلرزه....

با شیفتگی گفت و موهای پسر کوچیکتر رو نوازش کرد

هوپ:میتونم از نگاهت ببینم که ازم متنفر نیستی، فقط داری سعی میکنی گذشته رو تلافی کنی چون بهم اعتماد نداری، با اینکه میدونم ته دلت هنوزم احساساتی برای من وجود داره، با این حال از نادیده گرفته شدنم ناراحت میشم؛ اینطور به نظر میرسه که هیچ شانسی برای رسیدن بهت ندارم....

زمزمه وار گفت و بوسه ای به پیشونی پسر خوابیده زد

هوپ:سوبین راست میگفت، تو خطرناکی، یه زیبای خطرناک، اصلا حواست نیست که باهام چیکار کردی، حتی وقتی یوجین تنهام گذاشت هم من اینطوری نشدم، هیچوقت روش انقدر حساس نبودم، شاید عاشق نبودم؛ من فقط احساساتی بهش داشتم و باور کرده بودم که اسمشون عشقه....

اما اگه اون عشقه، پس حسم به تو چیه، چرا انقدر تورو میخوام، جوری که هیچوقت یوجین رو نخواستم، چرا انقدر میخوام ببوسمت، بغلت کنم، ببینمت و ازت محافظت کنم، درحالی که هیچ کدومشون رو به این اندازه کنار یوجین نخواستم و تجربه نکردم؛ چرا انقدر متفاوت و دست نیافتنی به نظر میرسی؟؟

بوسه دیگه ای به پیشونیش زد و اینبار پسر کوچیکتر چشماش رو باز کرد، چندین بار پلک زد تا دید تارش واضح بشه و وقتی هوسوک رو بالا سرش دید؛ سریع نیم خیز شد تا از جاش بلند بشه اما مرد بزرگتر جلوش رو گرفت....

هوپ:میدونی چقدر دوست داشتم صبحا با بوسه از خواب بیدارت کنم؟؟

با لطافت و مهربونی گفت و یونگی چشماش رو چرخوند

یونگ:میدونستی اهمیتی نمیدم؟؟

هوپ:پس هنوزم میخوای مخالفت کنی؟؟
به زانو درآوردن من برات کافی نیست؟؟

یونگ:یادم نمیاد همچین کاری کرده باشم....

با تردید گفت و هوسوک سرش رو تکون داد

هوپ:چهار ساله که انجامش دادی....
عشقی که تو قلبم گذاشتی انجامش داد....
به وسیله عشقت منو به زانو درآوردی....
میخوای بگی نفهمیدی؟؟

یونگ:این حرفا بهت نمیاد....

هوسوک تکخنده ای کرد و جواب داد

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now