25

165 13 3
                                    

صبح خوبی رو شروع کرده بود. هر ثانیه با یادآوری رابطه فراموش نشدنیش با چان، ناخواسته لبخندی از روی شادی میزد.
چانیول از پله ها پایین میاد و بعد نشستن روی کاناپه چرم کنار بکهیون نگاهی به بک میکنه و میزنه روی پای سالمش.
چان. بیا اینجا بشین
با لبخند کوچیکی روی رون سفت چان میشینه.
دستشو دور کمر بک حلقه میکنه.
چان. بچرخ طرفم.
بک سریع میچرخه سمتش
چان. تو هنوزم که این جایی؟
با تعجب به اربابش که با اخم های تو هم این حرفو زده بود، نگاه میکنه.
بک.منظورتون چیه....پس باید کجا باشم ارباب؟
چان. به من نگو ارباب!!
تمام حرفاشو با داد بیان میکرد. و بکهیون از روی پاش بلند میشه و دو قدم عقب میره.
با حرص از جاش بلند میشه و در حالی که لنگون لنگون سمت بکهیون میرفت و داد میزد.
چان. توی خونه من جای خیانت کارها نیست...از خونم گمشو بیرون.
بغضش گرفته بود همه چی تا دیروز خوب بود فکرش رو هم نمیکرد تنبیهش محروم شدن از چان باشه. اشک هاش توی چشم هاش حلقه میزنن و خیلی سریع روی صورتش میچکن.
بک. ترو خدا منو بکش...تنبیهم کن ولی... ولی منو بیرون ننداز....ارباب...ارباب منو از خودت جدا نکن.
با هر جملش اول به زانو در میاد و بعد هم به پای سالم چان چنگ میزنه تا التماسش و حال بدش روی اربابش تاثیرگذارتر باشه.
چان. قبل خیانتت باید به اینا فکر میکردی.
خم میشه ودستشو میگیره بعد جدا کردنش از پاش و بلند کردنش از روی زمین به طرف در میکشتش. بکهیون نمیتونست زیاد مقاومت کنه. چان حالش بد بود و پسر اینو خوب میدونست.
چان. نمیتونی کاری کنی از کوک دست بکشم.
بک. ارباب لطفا...لطفا دیگه بهتون خیانت نمیکنم منو بیرون نکنید.
چان. دیگه وقتت تمومه
درو باز میکنه و بک رو به سمت خروجی هُل میده درو میبنده و بعد قفلش میکنه خوب یادش میومد که به همه دستور داده بود که کسی قفل درو باز نکنه وگرنه با جونش باید پاسخگو باشه.
بک با گریه به در میکوبید تا شاید دل اربابش به رحم بیاد
بک. درو باز کن حر...حرف بزنیم....ببین منو درک میکنی...برات توضیح میدم...ارباب درو باز کن..لطفا....یکی بیاد این درو باز کنه!!!
بعد داد زدنش وقتی میبینه کسی به حرفش گوش نمیده.روی زمین میوفته و با صورت خیسش مشت های بی جون و ارومی به در میزنه و باز هم با صدای بغضی التماس میکنه.
بک. ارباب درو باز کن....منو از خودت جدا نکن...خواهش میکنم.
چان. بک تو آزادی از اینجا برو
با فریادی حرفشو میزنه و با شندن صدای هق هق بکهیون محکم پلک هاشو بهم فشار میده و به سختی سمت پله ها به طرف اتاقش میره.
اشک هاشو پاک میکنه و این دفعه مشت هاشو محکمتر به در میکوبه و التماس میکنه.
در حالی که سعی میکنه به دادهای التماسوار و مشت زدنهای بک توجهی نکنه.
وارد اتاقش میشه و با بستن در اتاقش رو تختش میشینه.
خودشم نمیدونست چرا حس بدی داشت. اون همیشه خوشحال میشد وقتی کسی رو تنبیه میکرد یا میکشت ولی الان....حس پوچی داشت.
چان. این حس هام همش بخاطر دوریه کوکِ....اره فقط بخاطر اونه....بخاطر دوریشه
(بکش بیرون از کوککککک 😫الانه که از دستت جیغ بزنم چان😫)
رو تختش دراز میکشه
طولی نمیکشه که دارو اثر میکنه و چان به خواب میره
ساعت6:30صبح
از خواب بیدار میشه و میشینه یه لیوان اب میخوره
چان{صدایی نمیاد رفته؟}
گوشیشو بر میداره و به یکی از افرادش زنگ میزنه
-بله قربان
چان. بکهیون رفته؟
نگاهی به بکهیونی که جلوی در نشسته و سرشو روی پاهای جمع شده توی شکمش گذاشته میندازه.
-خیر قربان هنوز دم در نشستن
تلفنو پرت میکنه رو میز عسلی
پوزخندی میزنه
چان. زیاد دووم نمیاری توی هوای سرد تا چند ساعت دیگه خودت میزاری میری
دوباره دراز میکشه و به کوک فکر میکنه تا خوابش ببره.

For you Where stories live. Discover now