💢28💢

341 25 48
                                    

در اتاق رو باز میکنه و خسته وارد اتاق میشه
پسر کوچیک تر روی تخت دو نفرشون زیر نور آباژور ، به پهلو خودشو به خواب زده بود. هرچند تلاشش بی فایده بود پلک هاش میلرزید.
بعد از دعوا های زیاد ترجیح میداد سکوت کنه پس باز هم میخواست از حرف زدن با یونگی فرار کنه تا دوباره قلبش نشکنه و حس خیانت تمام مغزشو پر نکنه.
کار هر شبش این بود که زودتر از یونگی به تخت بره و بخوابه اما امشب انگار بیخوابی به سراغش اومده بود و کلافش میکرد‌‌.
بعد از شنیدن اینکه یونگی لباس هاشو در میاره و روی صندلی میزاره.
با پایین رفتن تشک و تکون خوردن تخت و ملافه نشونه این بود که یونگی روی تخت دراز کشیده.
از پشت جیمین رو بغل میکنه و خودشو بهش میچسبونه.
نوک بینی و لب هاش رو به پشت گردن جیمین میماله و بوسه ریزی روش میزاره.

💢(خب عزیزان اینجا یه نیمچه اسمات داره یعنی بخش +18  یونمین😊)💢

+.یونگی    ×.جیمین
+. نمیشه ازم فرار نکنی و فقط منو ببخشی؟
×.نه
متعجب ابروهاش رو به بالا میندازه.
انتظار شنیدن جواب نداشت و در انتظار پس زده شدن بود،اما برعکس اتفاق افتاد. باز صدای شیرین جیمین رو شنیده بود. هرچند که باهاش مخالفت کرد.
+. دلم برای صدات تنگ شده. حتی اگه نمیبخشیم...میشه باهام فقط حرف بزنی؟
×. نه
لبخند ناراحتی روی پوست گرم جیمین میزنه و دستش رو که از روی دست چپ و پهلوی پسر رد و دورش حلقه کرده بود، کمی سفت تر میکنه و کف دستش رو وسط قفسه سینش میزاره.
یه پاش رو هم روی پاهاش میزاره.لحظه ای جیمین میفهمه که توسط یونگی قفل شده. 
+.ضربان قلبت رو نه تنها زیر دستم حتی روی قفسه سینم از پشتت هم میتونم حسش کنم. ترسیدی؟
×.نه
لبش رو سمت گوشش میبره و بعد بوسیدن لاله گوشش اروم حرف میزنه.
+اوه خوبه پس نترسیدی!...هنوز هم نمیخوای چیزی جز( نه) بگی؟
×.نه

دوست داشت ازش بپرسه دلت برام تنگ شده یا نه؟
اما ترس' نه'شنیدن ازش باعث میشد که این جمله رو نپرسه.

از طرفی جیمین قفل شده توی بغل یونگی گیر افتاده بود و تمام احساساتش باز باهم قاطی شده بود. هم دوست داشت پسش بزنه هم دلش براش تنگ شده بود. هم دوست داشت ببوستش هم میخواست مشت محکمی توی دهنش بزنه و خون از لب هایی که جز لب خودش رو بوسیده بودن جاری کنه.
عشق و نفرت رو باهم حس میکرد. تمام این مدت نتونسته بود توی صورتش داد بزنه که دیگه نمیخواد باهاش باشه و بهتره همو ترک کنن،حتی نتونسته بود جای خوابش رو عوض کنه. دعواهاشون هم عجیب بود.فقط میتونست بهش فحش بده.
هر دفعه تصمیم به جدایی از یونگی میگرفت.ذهنش درگیر این که کوک نباید بفهمه چه اتفاقی افتاده، اگه یونگی رو ترک کنه و پیشش نخوابه چطور از حالش خبردار بشه، میشد.

نزدیکی پسر بزرگ تر و ذهن مشغولش انقدر حواسش رو پرت کرده بود که حتی نفهمید چطور دست یونگی از شلوار و لباس زیرش رد شده و به عضوش رسیده.
لحظه ای با احساس دست یونگی روی عضوش تکون محکمی خورد و با دست راست آزادش چنگی به ساعد دست یونگی زد.
×.ن..نه
+.چی نه؟یادم نمیاد ازت سوالی پرسیده باشم.
بدون توجه به فشار دست جیمین و سوزش جای چنگش. دستشو دور عضو خوابیدش حرکت داد.
گرمای بدنش،حرکت دست یونگی دور دیکش و حس نیاز و لذتی که کله بدنش رو فرا گرفته بود باعث شل شدن دستش دور ساعد یونگی شد.
بوسه مکنده ای روی گردنش میزاره بعد کشیدن انگشتاش روی سر عضو نیمه بیدار جیمین، بخاطر شل شدن دستشو مقاومت نکردنش لبخندی میزنه.
+.اگه نمیخوای باهام حرف بزنی پس برام ناله کن چیم.

For you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora