32

158 16 4
                                    

نام دستشو میزاره رو شونه هوسوک تا میاد حرف بزنه صدای متوالی شلیک از ساختمون خارج میشه.
هوپ. بک
یونگ سمت اکیپ ها میچرخه و اسلحشو برمیداره
یونگ. هوپ حق نداره بیاد داخل....اکیپ آلفا وارد میشیم. اکیپ بتا همینجا بمونین و منتظر دستور برای پشتیبانی باشین.
نمیدونستن چی در انتظارشونه پس بهتر بود میزاشتن هوسوک وارد نشه.

هوپ. اون برادر منه و خودم تصمیم میگیرم.
بعد حرفش زودتر از همه وارد ساختمون میشه.
یونگی اخمی میکنه و پشت لباس هوسوک رو میگیره و عقب میکشتش.
یونگ. پشت من بیا
و هوسوک ناچار با تکون دادن سرش موافقتشو اعلام میکنه. دست های لرزونش اجازه گرفتن اسلحه رو نمیدادن ،پس اسلحه رو از حالت آماده به شلیک خارج میکنه تا به خودی آسیبی نزنه‌.
نام. ما هستیم آروم باش.
پشت سرش هم نامجون و تهیونگ مواظبش بودن.

پارکینگ و طبقه اول کاملا امن بودن اما وقتی وارد طبقه بعد شدن همه چی فرق میکرد.
با صدای ارومی همه رو متوجه خودش میکنه
یونگی . پسرا
توجه همه به جایی که یونگی نگاه میکرد جلب میشه جلوی پله ها و حتی در ورودیه خونه نامجون
همینطور جنازه افتاده بود.
مرد هیکلی با کت و شلوار مشکی و لباس سفیدی که با خونش تماما قرمز شده بود رو زمین افتاده بود. نصف دیوار با خونش رنگ آمیزی شده بود معلوم بود یکی به سرش شلیک کرده.
اروم وارد خونه یونگی میشن.
ته. فاک
همه رو زمین افتاده بودن و تیر بارون شده بودن ولی با این تفاوت که دوتا جنازه های سمت اتاق بک یکی با یه چاقو تو قلبشو و اون یکی هم با تیزیه شیشه توی شاه رگ گردنش بودن.
بهم نگاه میکنن و سمت اتاق میرن خالی بود.
هوپ با وحشت سمت دیگه خونه میره
10نفر تو این طبقه بودن که ۸ تاشون با تیر توی سرشون و دوتای دیگشون با چاقو و شیشه مرده بودن.
همه جارو نگاه میکنه.
هوپ. نیست نیستتت
ته. بکهی....
نام. کجاست؟
یونگ. اشپزخونه
یونگی با دیدن قیافه تهیونگ بلند میگه.
هر سه به سمت اشپزخونه میرن ولی عین تهیونگی که اونجا وایساده بود خشکشون میزنه.

زیر اپن زانو هاشو بغل گرفته بودو با وحشت به پارکت اشپزخونه نگاه میکرد... تمام تنو بدنش خونی بود خودشو به صورت هیستریک به جلو و عقب تکون میداد.
اسلحه ای که دستش بود به حالت هیستیریکی به چپو راست میرفت و اماده شلیک بود.
سرشو بالا میاره انگار که تشخیص نداده باشه لبخند عصبیی میزنه. بینیش خون میومد و زیر چشم راستش سیاه شده بود معلوم بود که از خودش دفاع کرده.

با دیدن دوبارشون لبخند ترسناکی میزنه .اونا نمیزاشتن بره پیش چانش اونا مقصر بودن اونا دیوونش کرده بودن. چرا بخاطر اونا چانش ولش کرده بود؟چرا انتقام نمیگرفت؟ اگه میکشتشون میتونست به عنوان یه پاداش جنازه هاشونو برای چان ببره تا چان هم بزاره کنارش بمونه....نمیشد؟؟
لبخندش عمیق تر میشه چرا نشه؟! معلومه که میشه.
اسلحشو سمتشون میگیره تا شلیک کنه. اول بلند حرف میزنه.
بک. دلم براش تنگ شده میخوام دوباره وقتی که داره مطالعه میکنه براش قهوه ببرمو رو پاش بشینم تا بهم توجه کنه و یه بوسه زورکی و سریع بهم بده...همش مقصرش شما ها هستین. شماهااااا.....
آخرای حرفش رو بلند و با فریادی که مخلوط با گریه شدید و خنده های عصبی بود میگه، همه رو وحشت زده تر میکنه.
حالا توی ذهنش داشت با خودش حرف میزد تا تصمیم بگیره چکار کنه.
بک. {اگه شماها رو بکشم راحت میشم.این تنهایی تمون میشه. میرم پیشش توی بغلش با ارامش میخوابم حتی اگه قبلش بهم تجاوز کنه...صدای ضربان قلبشو میشنوم کل روزمو با همون میسازم حتی اگه کل روز تنبیه و شکنجم کنه...شب تا صبح کنارش میمونمو به صداش گوش میکنم حتی اگه بهم فحش بده....}

For you Where stories live. Discover now