2.Excessive interest⁽¹⁾

6.7K 1.2K 395
                                    


صدای قهوه ساز آشپزخونه‌ی ساکت رو پر کرده بود و تهیونگ بعد از شستن فنجون، اون رو با حوله پاک کرد. اون می‌دونست که آقای جئون چه زمانی بیدار میشه و چه وقت‌هایی باید صبحانه و شام آماده باشن.
تهیونگ خودش رو کاملا با زندگی جدید وفق داده بود و این هیچوقت برای اون کار طاقت فرسایی‌ نمی‌شد. خیلی وقت میشد که یاد گرفته بود چطور باید توی دنیای کوسه‌ها زنده بمونه و حالا کنار اومدن با تنها یک مرد، کار سختی محسوب نمی‌شد.

شب گذشته موقع شام، بعدِ تعریف‌ کردن از مهارت‌های سرآشپز جدیدی که تهیونگ به تازگی استخدام کرده بود، آقای جئون پرسیده بود که چرا صبح، قهوه‌ای سرو نشده.
تهیونگ متوجه اشتباهش شد و حالا سعی داشت درستش کنه. آقای مین هیچوقت موقع صبحانه قهوه نمیخورد و این عادت از اون زمان با اون باقی مونده بود.

تهیونگ موقعِ ریختن قهوه توی فنجون، ساعتش رو از جیب جلیقه‌ش درآورد تا زمان رو چک کنه.
دست‌هاش هیچوقت نمی‌لرزید؛ چون همیشه به کاری که انجام میداد آگاه بود. اون کاملا خبر داشت که از لحظه‌ی بیدار شدن آقای جئون و ترک کردن اتاق خواب تا رفتن به دفترش چند دقیقه زمان میبره.
اون توی مکان آخر، فقط دوبار حضور داشت. موقعی که دنیل خونه رو به اون نشون میداد و بار دوم برای امضای قراردادِ افشا نکردن اطلاعات، به دستور آقای جئون.
تهیونگ جلوتر از جئون رسید و فنجون قهوه روی میز جا گرفت. چند برگه روی میز رها شده بودن اما اون توی جابجا کردن مدارک‌ دخالت نمی کرد مگر اینکه از اون درخواست شده باشه.
اون میتونست پیشنهاد کمک توی مرتب کردن مدارک مهم رو بده، اما تا وقتی که آقای جئون منشی یا افراد آموزش دیده‌ی خودش رو داشت، بعید میدونست که احتیاجی به اون داشته باشه.
اما تهیونگ کمی برگه‌های روی میز رو کنار زد و مرتب کرد تا دور از قهوه باشن و موقعی که کمرش رو راست کرد، جئون در رو باز کرد و وارد شد.

"تو اینجا چیکار میکنی؟"
جونگکوک دم در خشکش زد و ابروش رو تا داد.

تهیونگ با آرامش جواب داد:"قهوه‌تون."

"خوشم نمیاد کسی بدون درخواست من سرشو‌ بندازه پایین و بیاد توی دفترم."
اون داشت عصبانی میشد اما همین حالا از خواب بیدار شده بود. یه اشتباه دیگه از تهیونگ.
"دنیل باید بهت گفته باشه."

درسته، دنیل. همون پسری که یک هفته‌ی تمام جلوی تهیونگ قیافه‌های موذیانه میگرفت و احتمالا با تمام وجودش از پیشخدمت نفرت داشت.
توی روزی که خونه رو نشون میداد، از عمد به تهیونگ اجازه داده بود وارد دفتر بشه؛ پس قضیه از این قرار بود.

"حتما یادش رفته."

"البته"
جونگکوک نگاهی سریع به اون انداخت و روی صندلی جا گرفت. چشم‌هاش رو موقع مزه کردن قهوه‌‌ش بست و کامل تکیه داد. به نظر میرسید که از صبحش نهایت لذت رو میبرد.
کسی که همه چیزی رو توی زندگیش انجام داده، چه چیزی برای نگرانی باید داشته باشه؟
اون میتونه چند دقیقه قبل از پدیدار شدن آفتاب بیدار بشه و از سکوتی که از شب قبل به خونه حاکم بوده، لذت ببره.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now