تهیونگ نگاهش رو بار دیگه به گوشیِ روی کانتر داد. چشمهای اون هر چند ثانیه یه بار، سمت صفحهی گوشی میچرخیدن تا چک کنه کسی تماس گرفته یا نه. البته؛ تهیونگ شدیدا منتظر یک تماس بود، اما دلیلش این نبود که اتفاق خاصی افتاده یا باید میافتاد، نه. اما بعد از شام سادهی شب قبل به مناسبتِ...یه شروع دوباره؟ نامزدی؟ هر اسمی که داشت، بعد از اون شام جونگکوک تماسی نگرفته و تهیونگ کمی نگران بود و با اضطراب پیازها رو خرد میکرد.
انقدر سریع این کار رو انجام میداد و لحظهای که حواسش به صفحهی گوشی پرت شد، انگشتش رو زخم کرد. به نظر میرسید که داشت برای اولین بار توی زندگیش، زیر لب فحش میداد و لبهاش رو به هم میفشرد. این عادت رو از جونگکوک یاد گرفته بود؛ اون هروقت که توی کارش به مشکلی برمیخورد یا روز بدی رو میگذروند، با صدای بلند بد و بیراه میگفت. مخصوصا اگه پای رقبا یا بدتر از همه، شریکهاش وسط باشه.خون از انگشت اشارهش چکه کرد و همونطور که تهیونگ با ناراحتی اخم کرده بود، روی تختهی چوبی ریخت. آره، امکان داشت که سر جونگکوک شلوغ باشه، اما حالا تقریبا وقت ناهار بود! طی این مدت فقط پیامی دربارهی اینکه شام رو زودتر درست کنه چون قرار بود زود برگرده به دستش رسیده بود. تهیونگ بدون شک از این بابت خوشحال میشد، اما احساس میکرد این روزها زیادی منطقش رو از دست داده و به هیج وجه شبیه به مردی نیست که یک روز پاش رو به این خونه باز کرده. جدیت و خونسردیِ سابقش رو کاملا از دست داده بود. شاید هم همهی این صفات رو داشت، اما نه با آقای جئون. نه تا وقتی که تهیونگ داخل خونه بود.
تصویر اولین دیدارشون توی ذهنش نقش بست؛ مین، جونگکوک و دیدار با دنیل. طوری که آقای جئون میخواست خودش رو سرد نشون بده. اما الان اصلا برای تهیونگ اینطور نبود. بوسهی اول، افتادنِ آویزهای لباس. بوسهی دوم، تپش قلب مرد زیر دستِ اون. سومی، خیلی بیصدا، دزدکانه و توی راهروی خالیای که دیوارها نفسهاشون رو تنگ میکردن. و بعد از اون صدها بوسهی دیگه به وجود اومد. بعد قضیهی کنترل کردن، گاهی آزردگی، وقتهایی که جونگکوک دستور میداد، وقتهایی که تهیونگ بیرون از خونه میرفت و اون اجازهی درست نفس کشیدن هم به اون نمیداد. موقعی که جئون کمتر اطراف اون میپلکید، تقریبا یک هفتهای درست همدیگه رو نمیدیدن و تهیونگ به خودش اومد و دید که چقدر بدون اون تماسها و پیامهایی که اذیت کننده به نظر میرسیدن، حوصلهش سررفته. شاید هم در اصل کنترلی در کار نبود؛ صرفا علاقهای بود برای باخبر شدن و تهیونگی که عادت نداشت برنامههای روزش رو با کسی شریک بشه، از این موضوع اذیت میشد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Deadlock [KookV]
Fanfic«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...