"نه تفاوت دیدگاهها، نه تفاوت سنی و نه هیچ چیز دیگری نمیتواند باعث سست شدنِ عشق شود؛ هیچ چیزی به جز نبودِ آن."
⌯⌯⌯⌯
"راستش رو بخواید آقای جئون،"
تهیونگ موقع قرار دادنِ قهوهی صبح روی میز رئیس، با صدایی هموار گفت و ادامه داد:
"انتظار هرچیزی رو از شما داشتم اما این یکی نه."بیشتر از یک هفته از رفتن به مرکز خرید، برای بهروز کردنِ دفتر جئون میگذشت؛ برای همین تهیونگ انتظار نداشت که شب قبل، موقعی که به اتاقش برگرده، با فرشی که به آقای جئون نشون داده بود روبرو بشه.
تهیونگ طی این هفته، یک روز کامل به دفتر کشیده شده بود. جایی که جیمین چندین بار کلمهی "قرار" رو به زبون میآورد و تهیونگ عجلهای برای تصحیح حرفهاش نداشت. اون توی مکالمههای افراد دیگه دخالتی نمیکرد.
آقای جئون، صحبت کردن در مورد قرارِ صبحونهی معمولی با پیشخدمت رو بدیهی میدونست و تهیونگ هم از چنین اصطلاحهایی خجالت زده نشد.اون زمان احساسات تهیونگ مبهم شده بود. مخصوصا بعد از چیزی که مشاهده کرد؛ توی چارچوب در خشکش زده و در حالی که دستش روی دستگیرهی در مشت شده بود، بهت زده به فرشِ خاکستری و بزرگی که نصف اتاقش رو اشغال کرده بود، خیره شد.
حتی لبخندی غیر منتظره و بیدلیل روی لبهاش ظاهر شده بود، اما خیلی زود سرکوب شد.سعی کرد زیاد اهمیتی نده و همون کاری که آقای جئون انجام میده رو تکرار کنه؛ هدیه رو یک چیز بدیهی به حساب بیاره.
تهیونگ نباید همچین پیشکشهایی رو جدی میگرفت. اون خودش رو مجبور میکرد که نادیده بگیره، بپذیره و حداکثرش این بود که تشکر کنه.
پس اون قطعا نباید امروز صبح با نشستن روی تخت، پاهاش رو تاب میداد و اونها رو روی خزهای نرمِ فرش میکشید.
اون قهوه رو پنج دقیقه دیرتر از همیشه سرو کرد و هیچکس متوجه نشد.آقای جئون در حالی که چند برگه رو مطالعه میکرد، گفت:"تا جایی که من یادم میاد، تو برنامهای نداری که به اتاق خواب من نقل مکان کنی. پس این به جای دمپاییهایی هست که هیچوقت زحمتِ پوشیدنشون رو به خودت نمیدی."
"هدیهی شما غیرضروری، اسباب زحمت و کار اضافی برای خدمتکارهاست. تمیز کردن گرد و خاکِ زیر تخت خیلی سخته."
"ازش خوشت نمیاد؟"
جئون نگاهی دلخور و تا حدودی نگران، به پیشخدمت انداخت.فرش، بزرگ بود و خزهای بلندش سخت تمیز میشدن. لین حتما با دیدنِ تغییرات ایجاد شده توی اتاق پیشخدمت، قرار بود غر بزنه. اما...
"خوشم میاد."
"میتونیم تظاهر کنیم که این یه تشکر برای کتابهای مرتب شدهی منه."
جئون جرعهای از قهوهش رو نوشید.
"راستی، کارت عالی بود. میخوام همین کارو با کشوها هم انجام بدی."
دستش رو به کشوی کنارش زد و ادامه داد:
"قراره مدارک و اسناد رو مرتب کنی. اصلیها یه جا و کپیها هم جای دیگه. فکر نمیکنم نیازی به توضیح من داشته باشی؛ مطمئنم میتونی بدون من از پسش بربیای."
ESTÁS LEYENDO
Deadlock [KookV]
Fanfic«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...