«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه.
لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!»
⌯⌯⌯⌯صبحِ تهیونگ با روال همیشگی شروع شد؛ از روی عادت روی زمین سرد پا گذاشت و از سرما لرز کرد. با خوابالودگی تختش رو مرتب کرد و سمت دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره.
همه چیز به حالت معمول پیش رفت؛ آروم و دقیق. این، روال معمول بود.
تا وقتی که صدای مشکوکی از سمت در اتاق شنیده شد و سر جای خودش، مسواک به دست، جلوی آیینه خشکش زد.عقربهی ساعت هنوز از پنج نگذشته بود. هیچ کس به جز تهیونگ، این وقتِ صبح بیدار نمیشد.
و چیزی که قطعا به هیچ وجه انتظارش رو نداشت، این بود که درِ دستشویی بدون هیچ در زدنی، بدونِ حتی یک هشدار کلی، باز بشه و آقای جئون توی چارچوب ظاهر بشه.
تهیونگ حتی پلک هم نزد. سرجا خشک شده بود و مرد در حالی که به داخل دستشویی قدم برمیداشت، خیلی عادی گفت:"فکر کردم داری دوش میگیری."
"امیدوار بودین؟"
تهیونگ با خوابآلودگی، اولین چیزی که به ذهنش اومد رو غر زد."امیدوار بودم. خیلی خب، کمکم کن انتخاب کنم."
آقای جئون کراواتهاش رو به نوبت روی سینهش میگذاشت و تهیونگ همچنان گیج و منگ به حرکات اون نگاه میکرد و نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته.
اون بیخبر پا به دستشوییش گذاشته، بدون در زدن وارد اتاقش شده و حالا برای انتخاب کراوات، ازش کمک میخواد.
البته که آقای جئون حق این رو داشت. اون میتونست تهیونگ رو هر ساعتی از شب یا روز، از توی اتاقش بیرون بکشه. میتونست بدون اطلاع وارد اتاق بشه اگه یک کار ضروری پیش اومده باشه، اما...تهیونگ با نگاه گیجی، چند ثانیه به رئیسش خیره شد. اون هنوز کامل بیدار نشده و هنوز پا برهنه و توی لباس خوابش، جلوی مرد ایستاده بود.
اون قطعا توی حالتی بود که نمیتونست جلوی کسی ظاهر بشه و صحبت کنه؛ که البته آقای جئون عین خیالش هم نبود.
انگار که واقعا امیدوار بود پیشخدمت رو انقدر...غیر آماده ببینه؛ توی یک بینظمی کامل.
وقتی جونگکوک بدون تعارف، اون رو از جلوی آیینه کنار زد تا به خودش نگاه کنه، تهیونگ احساس ناامنی و حماقت خیلی زیاد میکرد.اون هنوز از اینکه مرد مچش رو حینِ شستن صورتش گرفته، بیحرکت شده بود. به نظر میرسید که این یک چیزِ روتین و معمولی بود؛ کدوم آدمی از همچین چیزی خجالت زده میشد؟
اما اون مدت زیادی بود که این وجههش رو به آدمها نشون نداده. وجههی یک آدم عادی.
کسی که گاهی اوقات هم بعد از خواب، کاملا نامرتب به نظر میرسید.
راحت نبود، خوشش نمیاومد. اون...
YOU ARE READING
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...