جونگکوک با تامل نگاه کرد و طوری تماشا میکرد که انگار اولین باری بوده که اون رو میدید. تهیونگ جلو رفت و بدون تردید، با دستهاش صورت مرد رو قاب گرفت و اون رو بوسید. انگشتهاش به آرومی روی گونهها و گردنش کشیده شدن و یقهی تیشرت و کت رو مرتب کردن. برای اینکه مطمئن بشه مردش کاملا عالی به نظر برسه؛ با لبهایی که از بوسههای خودش سرخ شده بودن و لباسهایی که خودش اتو زده بود. باید از هرچیزی بهترینش رو داشته باشن. بهترینهایی که از به هم میدادن و از هم دریغ نمیکردن. مشکلات هم همینطور. گاهی وقتها نمیشد تنهایی مشکلات رو تحمل کرد.جونگکوک بلافاصله واکنش نشون داد؛ اون رو نزدیکتر کشید و جواب بوسهش رو داغتر و عمیقتر داد. همیشه دوبرابرِ چیزی که تهیونگ انجام میداد رو برمیگردوند؛ این یه چیز بدیهی و ناگفته بین هردوی اونها بود. لبهاش رو روی پوست نرمش کشید. اونجا زمزمه کرد که هیچوقت قرار نیست جایی بره؛ بلایی که سرش اومده بود، هیچوقت قرار نیست تکرار بشه و تهیونگ دوباره باور کرد. انتخاب دیگهای هم داشت؟ اون به هر حرفی که روی زبون جونگکوک میاومد، باور داشت و به نظر قرار نبود حرف کسی غیر از اون رو بپذیره.
"من هم به تو اهمیت میدم." تهیونگ با نفسی بیصدا اعتراف کرد و پیشونیش رو به پیشونیِ مرد تکیه داد. "هیچوقت بهم شک نکن لطفا."
"روح من." دوباره بوسهی ملایم و با محبتی روی لبهاش نشوند و اون رو از بغلش آزاد کرد. توی سکوت دفتر، هر صدایی بلند به گوش میرسید؛ حتی صدای نفس کشیدنها و برخورد پارچهی لباسها. "من به تو شکی ندارم. به قابلیت خودم برای نگه داشتن تو شک دارم. هردوی ما از یه چیز میترسیم. حتی اگه فکر کنی من ترسی ندارم هم اشتباه فکر میکنی."
"تو از چی ممکنه بترسی مثلا؟"
"همون چیزی که تو ازش ترس داری؛ تنها شدن. من بهترین رو برای خودم پیدا کردم. به نظرت نمیترسم از دستش بدم؟ دلم نمیخواد صبحها فقط بیدار بشم و برم دفتر. دفتر هم نباشه، یه جای دیگه. جای دیگه هم نباشه، آخرش توی سکوت عقلم رو از دست میدم. راستش واقعا داشتم دیوونه میشدم، تا وقتی که تو اومدی و پیانو زدی. به چی نگاه میکنی؟ آره، من به تکتک کارات توجه میکنم و برام آرامشبخشه که بدونم توی خونه تنها نیستم؛ کسی رو دارم که بهش پناه ببرم، کسی که همراه اون توی تخت برم و شبم رو، ظهر و صبحم رو باهاش بگذرونم. یکی هست که به امید اون به خونهم برگردم."
"خیلی خب." تهیونگ لبخند خوشحالی زد و گفت:"دیگه تقریبا حسودیم نمیشه. کار خودت رو کردی."
YOU ARE READING
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...