بعد از دوش گرفتن، تهیونگ به طبقهی اول رفت و برخلاف تمام توصیههای رئیسش، راهیِ آشپزخونهی اصلی شد تا قهوه درست کنه.
ساعت پنج صبح بود و همهی کارکنها خواب بودن. تهیونگ معمولا عادت داشت یک لیست از کارهایی که باید انجام میداد رو تهیه و نقصهایی که همیشه توی خونه پیدا میکرد رو بررسی کنه.
شاید اون زیادی وسواسی به حساب میاومد، اما کارش همین بود. آدم موظف هست که یا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده یا در صورتِ "تنبلی" و "بیحوصلگی"، کلا دست به چیزی نزنه.تهیونگ شنید که آقای جئون وارد آشپزخونه شده، اما حتی نگاهش هم نکرد. کاملا نشون میداد که خودش رئیسِ آشپزخونه هست، که تمام لوس بازیها و تنبلیها رو نادیده میگیره و همونطور که باید، کارش رو انجام میده.
آقای جئون خندهی کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد. از حرفهای اون نافرمانی شده و اون حتی غافلگیر هم نشده بود. تهیونگ عادت داشت که همه چیز رو طبق روش خودش انجام بده.
حتی وقتی آقای جئون پشت سرش قرار گرفت و دستش رو از روی کت، روی کمرش قرار داد و با حرکت دادنِ بینیش توی موهای مرتب شدهش، از اونجا نفس میگرفت هم ثابت باقی موند.
گاهی وقتها تهیونگ با خودش فکر میکرد با وجود این عادتهای مرد، از بیرون شبیه به یک زوج متاهل به نظر میرسن؛ یکی که همیشه اخمو و ناراضی از چیزی هست و نفر دوم هم که...آقای جئونه."قهوهتون."
تهیونگ بیتفاوت گفت و فنجون قهوه رو سمت اون حرکت داد، اما جئون واکنشی نشون نداد."یکم باهام نرمتر باش."
توی گوش پیشخدمت گفت و ادامه داد:
"من فقط دارم سعی میکنم راهی پیدا کنم که بهت نزدیک بشم اما تو خودت نمیخوای بهم یه سرنخی بدی. حداقل میتونستی یکم راهنماییم کنی."تهیونگ با خونسردی جواب داد:
"من میتونم بدون نیاز به سرنخ بهتون بگم که از چه چیزایی خوشم نمیاد.""میدونم. اما درمورد چیزایی که خوشت میاد هیچی نمیگی."
جئون جعبهی بنفش رنگی رو روی میز قرار داد که با رنگ کت تهیونگ، که یکبار خود مرد برای اون انتخاب کرده بود، هماهنگی داشت.
"از هدیههای من خوشت میاد. و میتونم ببینم که اجازهی خیلی چیزها رو بهم میدی. اما وقتی نوبت به حرف زدن دربارهی اونا باشه، بیحرف و ساکت میشی. بازم قرار نیست چیزی بگی؟"تهیونگ به جعبه نگاه کرد؛ میدونست که هدیه برای اونه، اما این اولین باری بود که آقای جئون خودش شخصا هدیه رو میداد. معمولا اونها رو روی تخت یا میز عسلی پیدا میکرد. گاهی هدیهها با کارت پستال همراه بودن و گاهی هم بدون هیچ نوشته و نشونهای.
تهیونگ تردیدی نمیکرد و همیشه با کنجکاوی به اونها نگاه میکرد؛ چون به نظر میرسید که آقای جئون میدونست که اون به چه چیزهایی نیاز داره. آخرین هدیه یک دفترچه خاطرات همراه با خودکاری مختص به اون بود که پیشخدمت همیشه از اون استفاده میکرد. هدیهها کاملا کاربردی بودن و به کارش میاومدن. اون به همچین چیزهایی احتیاج داشت.
STAI LEGGENDO
Deadlock [KookV]
Fanfiction«من متوجهم که مشکل از کجاست؛ شماها زیادی جدی هستید. یه چهرهی به ظاهر باهوش، صرفا نشون دهندهی هوش نیست آقایون. تمام کارهای ابلهانهی دنیا، با همین حالتِ چهره انجام میشه. لبخند بزنید آقای محترم. لبخند!» •.☁️Title: Deadlock •.☁️Status: Completed •...