6.Role of the fool⁽¹⁾

6.3K 1K 530
                                    

«هیچ راه خلاصی از کسی که بدون انتظاری، عاشق میشه، وجود نداره. چون نمیتونی تسلطی روی احساس اون شخص داشته باشی‌ و درست زمانی که تو رو برای خودش بخواد، قدرتت‌ رو از دست میدی‌.
انگار که همین حالا آزاد بودی و هیچ چیزی به کسی مدیون نبودی؛ اما ناگهان برای تو تله گذاشته میشه، مثل یه طعمه زیر نظر گرفته و هدفِ تمایلات‌ ناخواسته‌ی کسی میشی.
حالا جایی درون خودت، میدونی‌ که روز وشب، کسی منتظره، به تو فکر میکنه و تمام وجودش خواستار توئه.
چه خواب باشی یا بیدار، کسی گوشه‌ای از این دنیا با بیقراری در انتظاره، با حسادت تماشات میکنه و خواب تو رو می‌بینه.
چه فایده‌ای داره اگه سعی در دوری کنی؟ بالاخره تو دیگه متعلق به خودت نیستی؛ متعلق به اونی!»

⌯⌯⌯⌯


تهیونگ خوب بلد بود چطور باید طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده‌. اون قطعا روشِ رفتار کردن بعد از موقعیتی که توی اون، رئیس درخواست به تخت کشوندن‌ میکرد رو بلد‌ بود‌.
چندین گزینه‌ی مؤدبانه برای رد کردن و طفره رفتن در اختیار داشت که گاهی فقط یک "نه"‌یِ ساده کافی بود؛ فقط گاهی اوقات‌.

و گاهی هم مثل امروز صبح، درست روزِ بعد از صحبتی که با آقای جئون داشت، برای اولین بار نمی‌دونست دقیقا باید چه رفتاری نشون بده.
رد کنه؟ بعد از فکر کردن رد کنه؟ تظاهر به فکر کردن نشون بده و بعد رد کنه؟
تنها کلمه‌ی کلیدی توی تمام افکارش، رد کردن بود.
اون قطعا علاقه‌ای به پارتنرِ کسی شدن نداشت: تو برای من، من برای تو، و به این شکل طبق نظریه‌ی آقای جئون، همه راضی و خوشحال میشدن‌.

تهیونگ موهای بلوندش رو بعد از شونه‌ کردن، به آرومی به سمت چپ حالت‌ داد.

نتایج ساده‌‌ای به دست آورد. به طور وضوح به اون یک معامله‌ پیشنهاد شده بود؛ تو متعلق به منی-من دقیقا متعلق به تو نیستم، ولی یه چیزی نزدیک به اینم‌. خونه‌، افراد و پولِ من مال تو میشه و در عوض تو مال من.
این چه مدل رابطه‌ای محسوب میشد؟ کدوم یکی دوسال؟ محض رضای خدا، چه اسمی روی این میشد گذاشت؟ عشق؟
هردو این مرحله رو پشت سر گذاشته بودن. هردو بالغ بودن و می‌دونستن‌ عشق چیزیه‌ که دوامِ همیشگی‌ نداشت. برای اون‌ها نداشت.

آره، تهیونگ شکاک بود. حتی یک کلمه هم از حرف‌هایی‌ که دیروز شنیده بود رو باور نداشت و  نیتِ خیر مرد رو باور نمی‌کرد؛ اما نباید هم می‌کرد، درسته؟ اون قول هیچ چیزی رو بهش نداده و فقط یک جور نقشه‌ی فرضی ریخته بود‌. انگار که طی یک استراحت ناهار، اون رو نوشته باشه؛ چون حرف‌های جئون به نحوی پوچ به‌ نظر می‌رسید.
عجیب، احمقانه و معامله‌طور بودن و حفره‌های ابهامِ زیادی توی اون‌ها وجود داشت.
رابطه که این‌ شکلی جواب نمی‌داد.

اما حتی اگه تهیونگ نسبت به جئون شک‌های زیادی داشت، با این وجود، روز قبل برای یک لحظه‌ی کوتاه پیش خودش فکر کرد که چی میشد اگه به این شخص اعتماد کنه؟ اگه موافقت می‌کرد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ تلاش برای ساختن یک رابطه با این آدم، خیلی احمقانه به نظر می‌اومد؟ اشکالی نداشت. چون به هرحال اون تصور کرده بود. واقعا به این فکر کرده بود و هرچه قدر افکارش جلوتر می‌رفتن، بدتر میشد‌.
داستانِ توی ذهنش مدام برای خودش تکرار میشد؛ توی داستانش خوشحال بود. دوباره عاشق شده بود. و بعد بازهم جای خودش رو بهش نشون میدادن، دوباره به دست‌های اشتباهی‌ واگذار می‌شد و دوباره بدون هیچ چیزی تنها گذاشته میشد‌.
اما خلاف این چطور ممکن بود؟ تهیونگ خط داستانیِ دیگه‌ای رو بلد نبود. اون توی داستانِ عشق دوطرفه جایی نداشت‌.

Deadlock [KookV]Where stories live. Discover now