part .1.

1.1K 69 24
                                    

بازم صدای آلارم موبایلش بلند شد
تن خسته شو تکونی داد تا بتونه گوشی که معلوم نبود کجای رخت خوابش گم شده رو پیدا کنه
انقد خسته بود که حتی نمیتونست تشخیص بده صدای گوشی از کجا میاد که با گذشت چند دقیقه تونست اون صدای گوش خراش و خفه کنه
نمدونست چقد تو اون حالت مونده بود فقط این و میدونست باید همین الان بلند شه به خودش یه تکونی بده
نگاهی گذرا به اتاقک بیست متری که تازه اجاره کرده بود انداخت
که تقریبا خالی بود تنها چیزی که داخل اون اتاقک دیده میشد خودش با قیافه داغون خواب‌آلود بین رخت خواب به هم ریخته ای که کنارش با یه بخاری برقی کوچیک گرم میشد
اون طرف اتاق خواب چمدونی که تمام داراییش بود همه وسایلش تو همون چمدون خلاصه میشد
با نگاهی گذرا به ساعت موبایلش فهمید وقته رفتنه ...
سعی کرد با حداکثر وقت کشی راهی ایستگاه اتوبوس بشه اما تا وارد حیاط خونه شد با اجوما صاحب خونه پیر و مهربونش که داشت به گلدون کوچیک تو حیاط آب میداد رو به رو شد

که با دیدن امگا جوان با خنده بهش سلام کردو جویای احوالش شد
که تهیونگ با خوش رویی بعد از گفتن صب بخیر و حال اجوما رو پرسید و تا خواست به راهش ادامه بده با قیافه نگران و جمله اجوما سر جایش خشکش زد

+« دیشب باز دوباره دم در صف بسته بودن»

با کمی خجالت سمت اجوما برگشت و تعظیم نود درجه ای کرد گفت

_ «واقعا متاسفم»

اجوما دوباره لبخند به صورت امگای روبه روش تحویل داد و گفت

+ «این نگفتم که ازم معذرت بخوای فقط امیدوارم مراقب خودت باشی پسرم»

تهیونگ باز تعظیم کرد و بعد از تشکر از خونه بیرون رفت و به ساعت گوشیش نگاهی انداخت که نشون میداد اگه همین الان به ایستگاه نرسه اتوبوس از دست میده
پس با تمام توانش دوئید تا خودشو به اتوبوسی که اماده رفتن بود برسونه
خوب امروز روز خوش شانسیش بود که یکی از مسافرا متوجش میشه از راننده میخواد کمی صبر کنه

بعد سوار شدن از راننده و اون آقایی که باعث نگه داشتن اتوبوس شد تشکر کرد و رو یکی از صندلی های ردیف یه نفره اتوبوس جا گرفت
حدوداً یه هفت ایستگاهی تا فروشگاهی که به تازگی توش استخدام شده بود فاصله بود
تو همین فاصله به تنها شماره که جدیدا خیلی باهاش در تماس بود تماس گرفت
بوق ...
بوق......

+«سلام به امگای کوچولو این تماس مدیون چی هستم »

با شنیدن صدای شخص پشت تلفن ناخودآگاه صورتش از عصبانیت جم شد

_ «من که بدهی این ماه و کامل پرداخت کردم پس واسه چی ادمات دوباره در خونه من صف بستن»

صدای خنده مرد از پشت تلفن بلند شد

+ «اوه کیم جوان خودت خوب میدونی اونا واسه کار من اونجا نیسن و واسه دیدن تو میان اونجا ...»

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now