part .9.

406 46 20
                                    

وقتی پا به فرار گذاشتنم انقد دوییدم که دیگه ساختمون بیمارستان از دیدم خارج شد

نفسام به خس خس افتاد و ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که کامل حسش میکردم

دستام روی زانو هام گذاشتم و دم عمیقی گرفتم هنوز اثر آرامبخش از بین نرفته و بود کمی منگ بودم

صاف وایستادم
لحظه باز شدن پلک های بسته آلفا جلو چشمم رژه میرفت
یعنی حضورم و حس کرد ؟
اصلا چه بلایی سرش اومده بود چرا بدنش انقد بی جون به نظر می‌رسید

یه لحظه صبر کن ....

با اعتراض بلند داد زدم

_« امگای دست از افکار مسخرت بردار لعنتی.... اصلا چرا باید نگران کسی باشی که دیروز خودت اون و کاملا غریبه کردی ؟؟ »

اما یاد موضوع مهم تر از آلفا افتادم

اوه خدای من هیونگ جانگ اگه تا اخر امروز پول و واریز نمی‌کردم دوباره میومد سراغم
با چرخوندم سرم دیدن ایستگاه اتوبوس که تقریبا ردش کرده بود

راهم و به سمتش کج کردم و داخل ایستگاه نشستم

دستم به سمت جیبم بردم و با مطمعن شدن از بودن سکه دو سکه با قی مونده آهی از سر آسودگی کشیدم
دستم و جلو سینم گره زدم با تعجب به خودم خیره شدم

_«گندش بزنن اول گوشی و کیف پولم الانم سوییشرتم ...»

انقد ترسیده بودم که حتی سرما ی هوا رو حس نکرده بود یه ضرب تا اینجا بدون توقف دوییده بودم
حالا چطوری باید وسایلم و از جین شی پس می‌گرفتم
با رسیدن اتوبوس و سوار شدنم روی یه صندلی ته اتوبوس جا گرفتم که چسبیده به شیشه بود
سرم به شیشه تکیه دادم اصلا چی با خودم فکر کردم که دنبال آلفا رو به اتاقش راه افتادم
اصلا چرا رفتم تو اتاق و اسمش و صدا زدم
سرم بین دستام گرفتم اه خفه ای کشیدم

باید میرفتم فروشگاه اول اینکه نبود امروزم و توجیه میکردم دوم اینکه باید با جیانگ حرف میزدم

با رسیدن به ایستگاه مورد نظرم از اتوبوس پیاده شدم و با رد شدن از خیابون
به فروشگاه رسیدم وارد فروشگاه شدم ...تو این تایم از روز افراد بیشتری برای خرید میومدن پس الان شلوغ تایم فروشگاه بود
این اصطلاحی که جیانگ درست کرده بود

همینطور که آدمای فروشگاه که تو رفت و آمد بودن از زیر نظر میگذروندم

صدای جیانگ توجهم جلب کرد

+«تهیونگ ...»

به سمت راستم چرخیدم که قامت جیانگ در حالی که کارتن های خالی رو دستش بود به من خیره شده
با چرخیدن صورتم دیدن زخمای و چسبای که به خوبی دیده میشد بشتر نگاهش رنگ نگرانی با ته مایه ای تعجب گرفت

+«دوووود ... این چه ریخت و قیافه ای
کی این بلا رو سرت اورده»

تازه داشت یادم میومد اصلا واسه چی اینجام به سمتش رفتم روبه روش وایسادم

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now