part .14.

374 41 20
                                    

یه سه روزی از ماجرای پیش اومده گذشته بود
اوضاع خونه آروم شده بود
ولی فقط آروم شده بود
غذاهایی که به اتاق تهیونگ میرفتن تقریبا دست نخورده بر می‌گشتن ...
تمام مدت تهیونگ روی تاب معلق روبه روی پنجره برگ بالکن می‌شست و به بیرون خیره میشد
حرف نمی‌زد و چیزی نمی‌خورد کاری هم نمی‌کرد
جز صب ها که به هوای استشمام رایحه اش قبل از رفتن به سر کار سری بهش میزدم دیگه تو طول روز نمیدیدمش
البته دروغ چرا از این وضعیت راضی بودم
ولی غذا نخوردن ای اون پسر حسابی داشت کلافم میکرد
گرگ احمقم دست از نگرانیش نسبت به اون پسر برنمی‌داشت
همین باعث تا آرومی تو وجود خودم میشد
فک میکردم فقط کافی رایحه اون امگا لعنتی رو کنار خودم حس کنم بقیش خود به خود درست میشه
ولی الان هر روز یه دردسر جدید درست میشد برام
با تموم شدن ساعت کاری طبق روال همیشه بدون معطلی راهی خونه شدم
بعد از اتفاقی که اون روز افتاد و قضیه فرار تهیونگ‌ پیش اومد لیا فقط صب زود میومد بعد از درست کردن وعده غذایی می‌رفت
اینطوری بهتر بود
با رسیدن به خونه اولین کاری که کردم وارد آشپزخونه شدم تا جلو خشک شدم به آب دعوت کنم
جلو یخچال وایسادم لیوان و زیر مخزن آب سرد کن گرفتم با در شدن نصفی ازش اون و سر کشیدم
به کتم که روی جزیره پرت کرده بودم چنگ زدم تا اون و داخل لباسای کثیف بندازم تا فردا لیا زحمتش رو بکشه
با عوض کردن لباسام با لباسای راحت ناخداگاه به سمت اتاق تهیونگ کشیده شدم
با شنیدن صدای زمزمه های امگا که انگار با کسی حرف میزد
+«نه ...نه نگران نشو فقط خیلی یهویی شد ... واسه همین نشد بهت خبر بدم »
بین مکثی که بین جمله هاش بود فهمیدم داره با تلفن حرف میزنه

+«هی پسر مطمئنی اخراج شدم ... جدا رئیس انقد عصبانیه »

و دوباره مکث کوتاهی کرد  از اونجایی که نمیتونستم بفهمم شخص پشت تلفن کیه و چی میگه خیلی متوجه حرفای تهیونگ نمی‌شدم

+«خودم بابت اون یه فکری میکنم نگران نباش ... فقط ازت یه خواهشی دارم رفیق ... میتونی یه سری به خونم بزنی ببینی بازم اون آدما اونجا هستن ... نه فقط نگران اجوما شدم »

داشت از کیا حرف میزد

+«من حالم خوبه ... از پول پیش خونه مقداری برام مونده میتونم این ماهم از پس قسطم بر بیام نگران نباش... تا ماه بعدم یه کار خوب پیدا میکنم فقط جیانگ وقتی رفتی به اجوما سر زدی حتما بعدش خبرش و بهم بده »

با هر جمله که می‌شنیدم بیشتر گیج میشدم
با شنیدن خدافظی تهیونگ فهمیدم تلفنش قطع شده
چند دقیقه صبر کردم بعد آروم چند بار به در ضربه زدم
با چرخوندن کلید روی در درو باز کردم
با روز همون تاب نشسته بود و حتی برای ثانیه ای سرش و بلند نکرد فقط به بیرون خیره شده بود
به سینی غذا نگاهی کردم که فقط لیوان آب داخلش خالی شده بود

_«بیا پایین شام بخوریم »

بدون چرخوندن سرش یا تغییر حالت چهرش جواب داد

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now