part .2.

596 62 8
                                    

بدن خشک شدش تکونی داد عینک طبی روی صورتش و با انگشت به بالا هدایت کرد این صدای چی بود
صدای پرنده ها بود
صب شده بود .....

آیپد رو دستش و روی میز کنارش گذاشت عینک و از روی صورت برداشت با دو انگشت روی دو چشمش و فشار داد
باید قبل رفتن یه دوش می‌گرفت
بعد از پونزده دقیقه با حوله ای که فقط پایین تنش و پوشنده بود از حموم خارج شد به سمت آشپزخونه رفت مشغول درست کردن صبحونه شد
همینطور که در حال خوردن صبحونه بود نگاهی سریع به داخل خونه انداخت

_«باید به لیا خبر بدم بیاد خونه رو تمیز کنه»

و همینطور ظرف صبحانه رو روی جزیره رها کرد و وارد اتاق خوابش شد
خونه بزرگی بود ولی نه به اندازه یه عمارت یا یه پنت هاوس بزرگ
چون همیشه عقیده داره تو خونه برای رسیدن به مکان مشخصت نباید زیاد راه بری چون دیگه نمیتونی توش حس راحتی کنی
آخرین طبقه از یکی از آپارتمان های تک واحده.
میتونین انتخاب خوبی برای زندگی باشه
بالاخره هر کسی نمی‌تونست همسایه آروم بی سر و صدایی برای آلفا باشه
محض رضای خدا کی میتونست با آدم قانون مداری مث جانگکوک کنار بیاد

البته کلمه قانون مدار.... رو جانگکوک خودش به خودش نسبت داده
از نظر برادر بزرگش جانگکوک فقط یه پسر تخسه

بعد از آماده شدنش از طریق آسانسور خودشو یه پارکینگ رسوند
و راهی شرکت شد .
جانگکوک مدیریت یه شرکت خبر گذاری در کره رو به عهده داشت که قرار بود از پدرش به برادر بزرگ‌ترش برسه
اما چه میشه کرد برادر بزرگتر آرزو های متفاوت تری نسبت به اداره یه شرکت و تو ذهنش داشت
پس وظیفه به دوش پسر دوم و آخر یعنی جانگکوک افتاد
شرکت کیث در عرصه خبر گذاری در کره حرف اول میزد .... و در هر شرایطی بی عیب و نقصی بود
شاید این پیشرفت و باید مدیون رئیس جوان این مجموعه دونست
با وارد شدنش .... سکوت مطلق همه جا حکم فرما شد طبق روال همیشگی که با احترام و سلام کردن بعضی کارمند ها شکسته میشد
وقتی وارد اتاقش شد خودش رو پشت میزش انداخت و مشغول چک کردن ایمیل و خبر های امروز شد که با ویبره گوشیش دست از کار کشید

_ «الو..»

+«سلام جانگکوک »

با شنیدن صدای آشنای پشت خط مردمکاش و داخل کاسه چشمش چرخوند

_«بله هیونگ الان مشغولم اگه کارت واجب نیست بزار بعدا باهات .....»

جملش تموم نشده با صدای پشت خط قطع شد
+«فقط خواستم یادآوری کنم که امروز منتظرتم و هیچ بهانه ای برای نبودت و قبول نمیکنم پسر»

_«اما ....»

خواست مخالفتش رو نشون بده که جمله آخر برادرش کاملا ساکتش کرد

+«میبینمت جانگکوک»

صدای پایان تلفن که داخل فضای تقریبا خالی اتاق اکو شد

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now