part .11.

440 49 39
                                    

با قرار گرفتن پشت فرمون بدون نگاه کردن به جسم مچاله امگا ماشین به حرکت در آوردم

بیشتر و بیشتر پام و روی پدال گاز فشار میدادم انگار که داشتم از دست کسی یا چیزی فرار میکردم
هر از چند گاهی صدای نفس های سنگین شده امگا سکوت ماشین می‌شکست که رفته رفته صدای نفسا ها کمتر میشد
با قرار گرفتن پشت چراغ قرمز
نگاهی با امگا کردم که زانو هاش رو بغل کرده بود و با هر نفسی که میکشید کمر دولا شدش بالا و پایین میرفت
لعنتتت ...
هنوز داشتم فرمون هام و پخش میکردم ...

دست از این کارم برداشتم و به چراغ قرمز خیره شدم
صدای نفساش دیگه داشت آروم میشد اما هنوز ضعیف بود
با طی کردن مسافت طولانی بالاخره به خونه رسیدیم با پارک کردن ماشین تو پارکینگ از در سمت خودم پیاده شدم با دور زدن ماشین به سمت در شاگرد رفتم و بازش کردم با گرفتن شونه امگا از ماشین بیرون کشیدمش به سمت آسانسور راه افتادم
قدمهاش سست بود و پاهاش روی زمین کشیده میشد

هووووووف .... امگا ها ....... موجودات ضعیف و شکننده
خواستم دوباره روی شونم بندازمش که شروع کرد به مقاومت دیگه داشت حسابی کلافم میکرد
روبه روش ایستادم و با گرفتن شونه هاشو محکم گرفتمش

_«سعی نکن  با دکمه اهرمم بازی کمی امگا .. والا پشیمونت میکنم »

بدون معطلی به سمت آسانسور هدایتش کردم
با وارد شدن به آسانسور تو گوشه ترین نقطه آسانسور به دیوار تکیه داد سرشو رو پایین انداخت
منم در جهت مخالفش ایستادم و دکمه طبقه مورد نظرم و فشار دادم

با بالا رفتن چند طبقه به بالا توی طبقه پنجم متوقف شد
با فهمیدن اینکه کسی قراره سوار آسانسور شه به سمت تهیونگ رفتم و به جسم خستش چسبیدن

با باز شدن آسانسور خانواده ی چهار نفره آقای هان که زیر آپارتمان من زندگی میکردن سوار آسانسور شدن

*«اوه... شب خوش چناب جئون»

سرم کمی به سمت در چرخوندم و ابرویی بالا انداختم

_«سلام عرض شد آقای هان ... شبه
شما هم بخیر »

بیشتر تهیونگ تو بغل خودم کشیدم
بعد از نفس کشیدن فرمون های سنگین من قطعا نمیتونست رایحه ی یه آلفا دیگه رو تحمل کنه

آقای هان با قرار گرفتن کنار من متوجه حضور تهیونگ شد با تعجب به جسم مچاله شده تو بغلم کمی نگاه کرد
میدونستم قراره چه سوالی بپرسه پس خودم زودتر جواب سوالش رو دادم

_«ایشون جفتمه ... فقط یه خورده ناخوش احواله ما رو ببخشید »

برای ادامه تعظیم کوتاهی کردم
آقای هان در مقابل حرفم لبخندی تحویلم داد و گفت

*«اوه تبریک میگم آقای جئون خب راستش قصد جسارت نداشتم اما این اولین باره شما رو به غیر از برادرتون و دوستتون با فرد جدیدی میبینم »

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now