part .12.

395 42 26
                                    

بعد از اتفاقی که داخل اتاق تهیونگ افتاد
کاملا تمرکزم و برای سر کار رفتن از دست دادم
سیلی که خوردم کاملا از خود بی خودم کرد
الان حدود یک ساعتی هست روی کاناپه دراز کشیدم و به سقف خیره شده بودم
تا الان فک میکردم هیچ مشکلی وجود ندارد که من از پیش بر نیام
ولی اشتباه میکردم
الان به حدی درگیر شده بودم که دیگه نمیتونستم خودم آزاد کنم
با زنگ خوردن گوشیم دست از افکارم کشیدم
با دست راستم گوشیم و از روی دسته کاناپه برداشتم
با دیدن مخاطب پشت گوشی نفس عمیقی کشیدم تماس برقرار کردم

+«هی پسر .... کجایی؟؟...حالت خوبه ؟؟ دوباره حالت بد شده ؟. با اون امگا به کجا رسیدی»

با شنیدن سوالای پشت سر یونگی گوشی رو از گوشم فاصله دادم نگاهی به ساعتش کردم
حق داشت نگران بشه

_«باید ببینمت هیونگ .... میتونی خودت و برسونی خونه»

+«وقتی کلمه هیونگ از دهن تو بیرون میاد جانگکوک چهار ستون بدنم به لرزه میفته ... تا پنج دقیقه دیگه اونجام »

تماس که تموم شد گوشی رو روی کاناپه پرت کردم از جام بلند شدم
اما یه قدم برنداشته با صدای چرخیدن کلید داخل در سر جا میخکوب شدم
یعنی جین اومده
اوه خدای من
اما با نمایان شدن قامت لیا نفس آسوده ای کشیدم اصلا حواسم نبود که لیا تو این ساعت واسه نظافت و درست کردن غذا به خونه میاد
با دیدن من تقریبا جیغ بلندی کشید وحشت زده روی زمین سقوط کرد

+«اوه .... خدای من جانگکوک شی .... شما نرفتید سر کار .!؟»

تقریبا چند ثانیه نشده بود که رنگ از رخسار لیا پریده بود و با سفیدی دیوار قابل تشخیص نبود

_«امروز نرفتم سرکار ... خوبه که اینجایی اتفاقا میخواستم راجب موضوعی باهات صحبت کنم...
راستش از امروز به بعد برای دو نفر غذا درست کن برای هر وعده ...حسابی مراقب کسی که تو اتاقه مهمونه باش »

تقریبا قیافه لیا پر از تعجب شد و کم کم داشت رنگ پریدگی از بین می‌رفت

+«بی ادبی نباشه که میپرسم اما شما مهمون دارید  و برای چند وقت قراره اینجا بمونه »

_«اون مهمون نیست لیا شخصی که داخل اتاقه مهمونه در اصل جفتمه که قراره برای مدت طولانی اینجا بمونه ، فهمیدی!؟»

لیا دست از پرسیدن سوال برداشت با تکون دادن سرش کمی خم شدنش جواب من و داد زیر لب با اجازه ضعیفی گفت و راهی آشپزخونه شد
من به سمت مخالف چرخیدم و به سمت اتاق کارم رفتم
که تا وقتی منتظر رسیدن یونگیم کمی از کارا رو پیش ببرم

همینطور غرق پرونده و اسناد رو به روم بودم وفرم مربوط به افراد انتقالی جدید که به عنوان کار آموز وارد شرکت شدن رو چک میکردم
که صدای یونگی وقتی داشت با لیا حرف میزد به گوشم رسید
کمتر از یه دقیقه قامت آلفا بزرگتر جلو نگاهم بود
که از بین چشمای خط شدش بهم خیره شده بود

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now