part .13.

369 38 24
                                    

دقیقا نمیدونم اون آلفا لعنتی که چرندیاتی تحویل مامانم داده بود
اما با هر جمله ای یه درجه چشمای من باز تر میشد
واقعا الان مامانم داشت از همین آلفا حرف میزد و تعریف میکرد
خیلی دوست داشتم تمام جمله هاش و تکذیب کنم و بگم که سخت در اشتباهه اما دست و بالم بیشتر از چیزی که فک میکردم بسته بود
پس فقط با سکوت حرفایی مامانم و تایید میکردم
وقتی که تعریف و تمجید مامانم نسبت به آلفا تموم شد انگار که تازه یاد من بیفته شروع کرد  احوال پرسی بامن
منی که تا چند دقیقه قبل کاملا باورم شده بود بیشتر اون جئون لعنتی پسرشه تا خودم...
جمله های  آخر مامانم خلاصه شد به دعوت کردن و من اون آلفا مضخرف به بوسان بود بیشتر چیزی که حدس میزدم مشتاق دیدنش بود
همزمان با خدافظی من در اتاق زده شد
خانوم نسبتن بزرگسالی با سینی غذا وارد خونه شد و به سلام کوتاهی سینی رو روی میز جلو بالکن گذاشت به سمت من برگشت
+«سلام عرض شد ... من وونگ لیا هستم ... تو این خونه کار میکنم و دو شیفت صبح و بعد از ظهر میتونید من و تو این خونه پیدا کنید اگه کاری داشتید خوشحال میشم که کمکتون کنم »
به نشانه احترام سرم و خم کردم حرفاش تایید کردم
اونم متقابلم برای من خم شد و بدون حرف اضافه از اتاق خارج شد
اما در اتاق دوباره قفل نشد
کمی به در خیره شدم و ساعت گوشی چک کردم
حتما صاحب این خونه الان باید سر کار باشه
از روی تخت بلند شدم آروم به سمت در رفتمبا باز کردنش نگاهی به داخل راهروی انداختم و با ندیدن کسی مصمم تر شدم تا از این خونه فرار کنم
شاید میتونستم مدتی برگردم بوسان شایدم ....
اوه بیخیال فقط کافیه پات و از این خونه بزاری بیرون بقیش که مهم نیست
به سمت چمدونم رفتم قاب عکس خانوادگی مو داخل بغلم گرفتم و پاکت پولی که اجوما بهم داده بود داخل جیب سویشرتم گذاشتم آروم از اتاق خارج شدم
با قدم های آروم از راه پله کوچیکی که پذیرایی و به طبقه بالا وصل میکرد و طی کردم و با دیدن سایه همون زن سر جام متوقف شدم با فهمیدن اینکه داره آشپزی می‌کنه اروم از جلو آشپزخونه رد شدم به در ورودی رسیدم به سمت کتونی های قدیمی خودم که لنگه به لنگه جلو در افتاده بود
با عجله اونا رو پوشیدم از در خارج شدم جلو آسانسور وایسادم دکمه شو تند تند فشار دادم
اما عجله باعث شد از خیر آسانسور بگذرم راه پله طولانی اون ساختمون کوفتی رو بغل کنم
به یمن پله های استراری رفتم و پله ها رو دو تا یکی پایین پریدم و هنوز دو طبقه پایین نرفته به نفس نفس افتاده بود نمیدونم طبقه چندم بود اصلا مگه مهم بود
دوباره با عجله و این بار با سرعت بیشتری پله ها رو پایین رفتم با رسیدن با رسیدن به در پارکینگ از راه پله خارج شدم و با چشم دنبال در خروج می‌گشتم که به در بسته خوردم که با ریموت باز میشد خواستم برگردم و راه دیگه واسه بیرون رفتن پیدا کنم که با روشن شدن چراغ بالا در فهمیدم یه نفر از بیرون در و باز کردم
آفرین پسر امروز روز شانسته تا در باز شد میپری بیرون
ولی کاش زود نتیجه گیری نمی‌کردم با باز شدن در و بالا رفتن اون کرکره لعنتی چشمم به جمال آلفایی که مسبب همه ی بدبختیام بود باز شد که با دیدن من یه قدمی ماشینش اخماش حسابی داخل هم رفت با اون چشمای ترسناکش نگاهی به سر تا پاک انداخت
خاست از ماشین پیاده شه اما دیواره در جلوش گرفت با برخورد در ماشین به دیوار
انگار که به خودم بیام با سرعت به سمت پله های استراری دوییدم

Eyes tell the truth🖇️Where stories live. Discover now